نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





انگور فرنگي

«انگور فرنگي»

 

از صبح زود ابرهاي تيره باراني سراسر آسمان را پوشانده بود.دامپزشك ايوان ايوانويچ و آموزگار دبيرستان بوركين از راهپيمايي خسته شده و دشت به نظرشان بيكران مي رسيد. بوركين گفت:

 

- دفعه گذشته، وقتي ما در خانه كدخدا پركوفي جمع بوديم شما مي خواستيد سرگذشتي را برايمان حكايت كنيد.

 

- بله، من مي خواستم سرگذشت برادرم را برايتان تعريف کنم.

 

ايوان ايوانويچ آه كشيد و پيپش را روشن كرد .مي خواست حكايتش را شروع كند كه ناگهان باران گرفت.بوركين گفت:

 

- بايد سرپناهي پيدا كنيم. بياييد برويم پيش آليوخين، نزديك است.

 

- برويم.

 

هوا نمناك و زمين پر گل و همه چيز ناراحت‌كننده و راه رفتن در آن هواي سرد نامطبوع بود.

ايوان ايوانويچ و بوركين در سراسر بدن خود خيسي و چسبندگي و ناراحتي احساس مي كردند و پاهايشان  از گل هايي که به چکمه هايشان چسبيده بود

سنگيني مي كرد و هنگاميكه به انبارهاي اربابي نزديك  شدند چنان خاموش و بي‌ صدا بودند كه انگار رنجش و دلخوري‌اي بينشان پيش آمده است.بزودي  به خانه آليوخين رسيدند.

 

آليوخين که در انبار مشغول کار بود با ديدن آنها خوشحال شد و از آنها خواست به خانه بروند.پلاگه‌يا خدمتكار آليوخين  در را به روي ايوان ايوانويچ و بوركين باز كرد.

زن جوان آنقدر زيبا بود كه هر دوي آنها بهت‌زده  سر جا ايستادند و به يكديگر نگاه كردند.آليوخين بدنبال آنها به خانه آمد و گفت:

 

-آقايان، هيچ نمي توانيد تصورش را بكنيد كه از ديدن شما چقدر خوشحالم.هيچ انتظارش را نداشتم.

 

بعد رو به خدمتكار كرد و گفت:

 

پلاگه‌يا لباس خشك و

 

پاكيزه براي مهمانها بياوريد.راستي خوبست كه خود منهم لباس عوض كنم.اما اول بايد  خودمرا بشورم.چون به نظرم از بهار  تا حالا خودمرا نشسته‌ام.

آقايان ميل داريد تا اينجا را آماده مي كنند برويم آبي به تنمان بزنيم.

 

صاحب خانه در حين درآوردن لباس هايش مي گفت:

 

-بله مدتيست كه من شست شو نكرده‌ام.اين آبگير را پدرم ساخته و چنانكه مي‌بينيد خوب و پاك و پاكيزه است، اما من حتي براي شست و شو هم وقت ندارم.

 

 

ايوان ايوانويچ شنا مي‌ كرد و دلش نمي خواست از آب بيرون بيايد.بوركين و آليوخين لباس پوشيده بودند و مي خواستند بروند و او همچنان شنا مي كرد و شيرجه مي‌رفت.

بالاخره او را صدا كردند و هر سه به خانه برگشتند و به طبقه بالا رفتند.

خدمتكار زيبا آرام، آهسته و لبخند‌زنان روي قالي قدم برمي داشت و چاي و مربا به آنها تعارف مي کرد، فقط آنوقت بود که ايوان ايوانويچ  شروع به گفتن داستان خود كرد.

 

-ما دو برادريم يكي من، ايوان ايوانويچ و ديگري نيكلاي ايوانيچ كه دو سالي از من كوچكتر است.

من به رشته علمي پرداختم و دامپزشك شدم اما نيكلاي از همان نوزده‌سالگي پشت ميز نوكري دولت نشست.

پدر، شش دانگي ملك برايمان باقي گذاشته بود اما بعد از مرگش ملك را بجاي بدهكاريهاي پدر ازمان گرفتند.با وجود اين دوره بچگي ما در ده به آزادي گذشت.

 

-شما خوب مي دانيد كه هر كس اگر يك دفعه در زندگيش ماهي خاردار صيد كند يا موسم پاييز زاغچه‌ها را ببيند

كه در هواي صاف و سرد بالاي دهكده  پرواز مي كنند  ديگر به زندگي شهري رغبتي ندارد و تا دم مرگ زندگي آزاد روستايي او را بسوي ده مي كشاند.

باينجهت برادرم از كار در اداره دولتي كسل و خسته مي‌شد.برادرم آدم خوب و مهرباني بود.

من دوستش داشتم، اما هيچ نمي‌توانستم با آرزوي او كه عبارت بود از گوشه‌نشيني در كنج ده آنهم براي تمام مدت زندگي موافقت کنم.

خود را در خانه روستايي پنهان كردن، اين زندگي نيست، بلكه خودپرستي  و تنبلي است.يكنوع زندگي تارك دنيايي است،  آنهم بي‌رنج و مشقت.

 

-نيكلاي وقتي در دبيرخانه اداره دولتي نشسته بود همه‌اش در اين فكر بود كه در خانه روستايي سوپ سبزي خودش را كه بوي مطبوعش در خانه مي‌پيچد بخورد، روي علف سبز بنشيند،

در آفتاب بخوابد و ساعتهاي دور و دراز نزديك در روي نيمكت بنشيند و دشت و جنگل را تماشا كند.

يگانه خوشحالي و غذاي روحش كتابهاي كشاورزي و هر گونه سفارشي بود كه در اينباره در تقويم ها انتشار مي يافت.

روزنامه‌خواني را هم دوست داشت اما فقط آگهي هاي فروش تكه‌اي زمين قابل كشت و چمنزار و خانه روستايي و رودخانه و باغ و آسياب و استخر با آب روان را مي خواند.

بارها مي گفت:زندگي در ده خوبيهاي خودش را دارد.روي ايوانت مي نشيني و چاي مي خوري، و تماشا مي كني كه مرغابي‌هايت چطور در استخر شنا مي كنند،

عطر گلها همه جا را گرفته و انگور فرنگي رشد مي كند و مي رسد.

 

سالها مي گذشت، او را به استان ديگري منتقل كردند، ديگر پا به چهل سالگي گذاشته بود و هنوز همه‌اش آگهي هاي روزنامه‌ها را مي‌خواند و پول جمع مي كرد.

بعد شنيدم بدون احساس هيچگونه مهري زن گرفته است.زنش بيوه‌اي بي‌ريخت و پير بود.تنها حسنش اين بود كه درآمدكي داشت.

او زن را نيمه‌سير نگه مي داشت و درآمد او را به نام خودش در بانك مي گذاشت.زندگي زن آنقدر سخت بود كه  سه سالي نگذشت مرد.

البته نيكلاي حتي لحظه‌اي هم اين فكر ناراحتش نکرد كه تقصير مرگ زن به گردن اوست.پول مثل ودكا آدم را احمق مي‌‌كند.

در شهر ما تاجري بود كه پيش از مرگش دستور داد برايش بشقابي از عسل بياورند.آنوقت پولها و بليطهاي بخت‌آزمايي‌اش را با آن عسل خورد تا دارايي‌اش بدست كسي نيفتد.

بگذريم.برادرم بعد از مرگ زنش شروع به جست و جو و انتخاب زمين و ملك كرد.

او بوسيله دلال و برات كردن پول زميني به مساحت 112 هكتار با خانه اربابي و جاي خدمتكاران و چمنزار بزرگي خريد.ولي آن ملك باغ ميوه و انگور فرنگي و استخر و مرغابي نداشت.

 

سال گذشته من بديدنش رفتم.بعد از ظهر به آنجا رسيدم.هوا گرم بود.بطرف خانه رفتم.

سگي حنايي رنگ و چاق و سنگين بطرفم آمد، مي خواست عوعو كند اما تنبلي‌اش مي آمد.زن آشپز گفت كه ارباب دارد استراحت مي‌كند.

وقتي پيشش رفتم ديدم در رختخواب دراز كشيده.پير و چاق و شكم گنده شده بود. گونه‌ها و دماغ و لپهايش باد كرده بود.

 

همديگر را در آغوش كشيديم و اشك خوشحالي و غم ريختيم كه زماني جوان بوديم و ديگر  مويمان سفيد شده و وقت مردنمان رسيده است.

برادرم رخت پوشيد و مرا برد كه ملكش را نشانم بدهد.پرسيدم:خوب، تو چطور اينجا زندگي مي كني؟ گفت:بدك نيست.خدا را شكر، زندگيم خوب است.

 

مي ديدم كه او ديگر آن كارمند بيچاره ترسوي سابق نبود.به زندگي آنجا عادت كرده و خوشحال بود.پر مي خورد، در حمام شست و شو مي كرد، پيه مي‌آورد و چاق مي‌شد.

 

 

ايوان ايوانويچ گفت:حالا كاري بكار او نداريم صحبت بر سر خود منست.

مي‌خواهم تغيير و تحولي را كه در آن مدت كوتاه  كه در ملك او گذراندم  در من ايجاد شد  را برايتان تعريف كنم.

شب، هنگام چاي آشپز بشقابي پر از انگور فرنگي برايمان روي ميز گذاشت.اين انگور فرنگي را نخريده بودند.

اولين محصول  همان بيست بوته‌اي بود كه برادرم خريده و در زمين خود نشانده بود.نيكلاي ايوانويچ تبسمي كرد .

دقيقه اي خاموش و با چشم پر اشك به تماشاي انگور فرنگيش پرداخت.از شوق و هيجان زبانش بند آمده بود.

بعد  دانه‌ايي به دهان گذاشت و با ذوق و نشاط كودكانه‌اي نگاهي بمن انداخت و گفت: چقدر خوشمزه است!

آنوقت با حرص و ولع شروع کردن به خوردن و گفتن: آخ، چه خوشمزه است!بخور، امتحان كن!

 

من يكي به دهان گذاشتم، پوست كلفت و ترش بود.اما بقول پوشكين، فريب خشنودكننده گرامي تر از تاريكي حقيقت است.

من مرد خوشبختي را مي ديدم كه آرزوي نهانش بخوبي برآورده شده و به هدف زندگي‌اش رسيده و آنچه را كه مي‌خواسته بدست آورده و از خود و سرنوشتش راضي است.

هميشه تفكر و انديشه من در باره خوشبختي انسانها نمي دانم چرا با احساس غم و اندوه آميخته مي‌شد ولي در آنوقت با ديدن اين مرد خوشبخت احساس دردناكي شبيه و نزديك به نااميدي به من دست داد.

 

ايوان ايوانويچ از جا برخاست و به گفتارش ادامه داد:من در آن شب پي بردم كه خود منهم آدم راضي و خوشبختي هستم.

منهم سر ناهار و هنگام شكار به ديگران مي‌آموختم كه چگونه بايد باور و ايمان داشته باشند، چگونه بايد مردم را اداره كرد.

من هم مي گفتم كه دانايي روشنايي است فرهنگ ضروريست اما براي مردم ساده،  فقط سواد خواندن و نوشتن بس است.

مي گفتم آزادي نعمتي است مانند هوا و بي آن زندگي ممكن نيست.اما هنوز بايد صبر كنيم.آره من اين را مي گفتم.

اما حالا مي پرسم:صبر براي چه؟ از شما مي پرسم  صبر براي چه؟ بخاطر چه؟ بخاطر كه؟

[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:51 | |







نويسنده........

نویسنده......

به قلم نویسنده.........................

 

سلام...

 

  خدمت همه  دوستان  عزیز  و  گرامی   که  به این  وب  سر  میزنن  یا به  زور  باید  بری  بکشونیش تا بیان  یه  سری  بزنن..

 

آقا  یا خانمی  که  سر  میزنی...مگه  حتمن  باید  زرتو زرت آپ کرد تا  بیای  و  سر  بزنی...

یه  احوالی  هم  بگیری  بد 

 

  نیست...

دوستانی  مییان و  میگن  چرا  آپ  نمیکنی..

 

خدمت  دوستان  عزیز  خودم  عرض  کنم من  عادت  ندارم  هر  ساعت آپ  کنم...

 

واسه همین اولین هفته از  هر ماه آپ  میکنم.

.

دوستانی  به ما  لطف  دارن  و  سر  میزنن  و  از  حال ما  با خبر  میشن..و  دوستانی  هم  تا  وقتی  آپ  نکنم  سر  نمیزنن...البته

 

 من  ناراحت  نمیشم...و  توقع زیادی  ندارم..همین  یه  بار  هم  که  مییان...ممنونم.

 

 

البته  اینم  بگم  که  هرکی  به  این  کلبه  سر  میزنه ..منم  کم  لطفی  نمیکنم  و  سر میزنم...و  هرکس  هم  یک  بار  بیاد  ما  هم  یک بار  میریم..

 

حالا  بیخیال  این  موضوع..

 

موضوعی  که  راجبش  میخوام  حرف بزنم  راجب به  ...

 

....عکس  و  توضیحات  راجب  خودمه....

 

یکی  مییاد  میگه  عالیه.

.یکی  میگه  بده..

آخر  ما  نفهمیدیم  به  چه  سازی  برقصیم..

واسه  همین  این بار  تصمیم  گرفتم   نظرات  همه  دوستان رو بشنوم  و به  اکثریت  رای بدم..

 

تا  خیال  همه  راحت  بشه..؟

 

آهای  تو که  با  اینا  مخالفی..

با  رای ریزی  که  موافقی..؟

راستی این عکس  دکوریه...عوض میشه..عکس  بهتری میزارم.

خلاصه  از  کسانی  که  به این  کلبه   سر  میزنن  خواهشمندم  که  راجبه  این  موضوع  حتمن  نظرات  خودشونو  بگن..

 

از  کسانی  که  سر  بزنن  و  نظر خودشونو نگن راجب این موضوع  که  الان  حرف زدم....با پوزش نظرشون پاک میشه .

 

همتونو  از   صمیم  قلب دوست  میدارم..

 

 

و  ارزوی  خوشبختی  میکنم  براتون ...و  امیدوارم که  منو فراموش  نکنین...و دوستان خوبی برای هم باشیم..

 

امیدوارم  این  آپ  من  بی  احترامی  به  کسی 

 

نکرده باشه..

 

 راستی  هر  کسی که  سر  زد..اگه  تمایل  به  لینک کردن داشت منو  با  اسم..آفتاب مهربانی(سپهر)لینک کنه  بعد  خبر بده تا  لینکش کنم...ممنون...اونایی  که  منو با  یه  اسم  دیگه  لینک کردن  هم  لطفا  اسم  منو  تغییر بدن..

راستی  این دفعه من 2 تا  آپ  دارم  اگه  وقت  کردید  به  2 تاش  سر  بزنید....چون  2 تاش  برام مهمه...ممنونم

 

 

با  ارزوی  موفقیت  برای  همتونننننننننننن...

 

 

دست  علی یارتون  خدا نگهدارتون...

   


تي نقاشيم تموم شد اتاقم پر از عطر نرگس بود ... روي دفترم چند تا گل نرگس !!!

 

[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:32 | |







كلاس علوم

کلاس علوم

                                          به نام حق  ! 

 

 

 

                                                                        

 

 

                                              کلاس علوم !!!

 

 

    معلم : خوب بچه ها شیطنت بسه بریم سر درس امروزمون  ( رعد و برق ) !!!

  خوب بچه ها فکر می کنم همتون تا اندازه ای دربارش شنیدین خوب کی داوطلب می شه؟

  ــ  آقا ما بگیم ... آقا ما ... آقا ما می دونیم ...

 معلم :خیلی خوب خیلی خوب  شلوغش نکنید احمد جان شما  بگو .

احمد: آقا اجازه ؟!  رعد و برف از ابر می یاد آقا .

معلم : آفرین ...خوب؟

احمد : همین دیگه آقا از ابر میاد !

ــ صدای خنده بچه ها کلاس رو پر می کنه !!!

و محمد هم می خندد !

معلم :

احمد جان باید توضیح بیشتری بدی خوب کی می تونه ...؟

ــ آقا ما ... آقا ما بلدیم ..

معلم : علی جان شما بگو پسرم !

علی : آقا بابا بزرگمون می گه وقتی اجنه دعواشون می شه نعره که می کشن آسمون قل

 قل می شه  !!!

ــ باز هم خنده بچه ها !

و محمد هم می خندد !

معلم : نه پسرم اینا خرافاته  ! دلایل علمی داره که براتون می گم ... خوب دیگه کی می

تونه؟

سینا جان شما بگو ببینم !

سینا : آقا ابرا که به هم می خورن رعد و برق می شه صداشم زودتر میاد بعد برقش !!!

اینبار معلم هم لبخندی می زنه و می گه : اولش درست بود اما آقا سینا اول نورش میاد بعد

صدا که اونم توی درس امروز براتون توضیح می دم !

خوب بچه ها یه دست براش بزنید که تا اندازه ای از بقیه کاملتر گفت !

محمد همچنان می خندد!!!

خوب بچه ها حالا من براتون بیشتر توضیح می دم !

وقتی دو تا ابر با بارهای مختلف مثبت و منفی به هم برخورد کنن تخلیه بار الکتریکی صورت

 می گیره در نتیجه ...

محمد جان شما چرا می خندی؟

از اول کلاس تا حالا داری می خندی!

چیز خنده داری شنیدی به ما هم بگو!!!

محمد باز هم می خندد !

معلم : با دلخوری محمد با تو ام !!؟؟

 

محمد: آخه آقا اجازه حرفای همه خنده دار بود دیگه همه اشتباه گفتن ... آقا حتی خود

شما !!!!!!!!!!!!

اینبار دیگه معلم عصبانی می شه و می گه: محمد اگه احساس می کنی اینجا جای تفریح و

بازی و خندست و حرفای منو بقیه برات مثل لطیفه هستن همین الان برو توی حیاط هر چقد

ر دلت می خواد بخند  دیگه هم مدرسه نیا ...

 فهمیدی؟

با تو ام پاشو برو بیرون ...

محمد:  آخه آقا ... خوب اشتباه گفتین دیگه ...

معلم با عصبانیت بیشتر : خوب آقای دانشمند تو بهتر بلدی بیا اینجا جای من بشین و بگو ببینم

 رعد و برق چیه ؟

هممممممممممممممممم؟

 خوب بگو دیگه ...

علی :  آقا اجازه ؟  زبونشو موش خورده ( خنده بچه ها )

نیما : نه آقا ... عروس رفته گل بچینه !!!( باز هم خنده بچه ها )

معلم : خوب محمد از تو بعید بود هم من هم هه مسئولین مدرسه تو رو بهترین و مودب ترین

 دانش آموز این چند ساله اخیر می دونستیم  ... ثابت کردی که اشتباه می کردیم!

برو بیرون !

فردا هم والدینتو بفرست پیشم!

...

محمد در حالیکه سرشو پایین انداخته بود و سکوت کرده بود و به تمسخر همکلاسی هاش

گوش می کرد به طرف در رفت...

یه لحظه ایستاد و به کلاس نگاه کرد و بعد گفت :

 

 .. ((. والسلام و علی الذی بصوت زجره یسمع زجل الرعود و اذا سبحت به حفیفه السحاب

التمعت صواعق البروق !!! ))

  (( و سلام بر فرشته ای که از صدای غرش او بانگ رعد ها به گوش می رسد و چون ابر ها با

 نواختن تازیانه اش به خروش آیند برق های صاعقه زا بدرخشند ...!!!  ))

     صحیفه سجادیه (نیایش سوم!)

 

معلم در حالیکه اشک می ریخت و کلاس پر از سکوت بود رفت و محمد رو بوسید و گفت :

بچه ها از این به بعد سر زنگ علوم اول صحیفه می خونیم ...

 

                                               ***

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:31 | |







سفر زيارتي و سيا حتي هميشگي آخرت

سفر زیارتی و سیاحتی همیشگی آخرت

ابتدا گذرنامه زیر را پر کنید

نام : انسان 

 نام خوانوادگی: آدمی نژاد 

 نام پدر:آدم 

 نام مادر: حوا

لقب: اشرف مخلوقات 

  نژاد : خاکی 

  صادره: دنیا 

ساکن : کهکشان راه شیری منظومه شمسی   

مقصد برزخ

ساعت حرکت و پرواز :هر وقت خدا صلاح بداند

 مکان : بهشت 

مدارک مورد نیاز

 

1. دو متر پارچه                         5. دعای والدین و مومنین

2. عمل نیک                             6. نماز اول وقت

3. انجام واجبات و ترک محرمات      7. ولایت ائمه اطهار

4. امر به معروف و نهی از منکر      8. اعمال صالح ، تقوا ، ایمان

 

 

توجه :

1. خواهشمند است جهت رفاه خود خمس و زکات را قبل از پرواز پرداخت کنید

2. از آوردن ثروت ، مقام و منزل و ماشین حتی داخل فرودگاه جدا خودداری کنید

3. قبل از حرکت به بستگان توضیح دهید تا از آوردن دسته گلهای سنگین ، سنگ قبرگران و تجملاتی و نیز مراسم پر خرج و غیره خودداری فرمایید.

4. جهت یادگاری قبل از پرواز اموال خود را بین فرزندان و امور فقرا و مستضعفین مشخص نمایید.

5. از آوردن بار اضافی از قبیل حق الناس ، غیبت ، تهمت و غیره خودداری نمایید.

6. حتما قبل از پرواز با شماره آیه 8 سوره الترحیم تماس حاصل فرمایید.

 

برای اطلاعات بیشتر به قرآن و سنت پیامبر (ص) مراجعه نمایید.

تماس و مشاوره بصورت شبانه روزی – رایگان – مستقیم و بدون نیاز به وقت قبلی

 

در صورتی که قبل از پرواز به مشکلی برخوردید با شماره های زیر تماس حاصل نمایید.

آیه 186 سوره بقره – آیه 15 سوره نساء – آیه 129 سوره اعراب – آیه 2 و 3 سوره طلاق

 

امید داریم سفر آسوده ای در پیش داشته باشید

 

سرپرست کاروان :عزرائیل

 

واحد فرهنگی کاروان راهیان کوی عشق

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:28 | |







بخوان ما را

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای نا چیز

صدایم کن مرا

آموزگار قادر خود را

قلم را، علم را من هدیه ات کردم

بخوان ما را

منم معشوق زیبایت

منم نزدیک ترین از تو به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا ، که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو می گوید

تو را در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا،من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی،یا خدایی ،مهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را

تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما

و عشاق میشوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تکیه کن بر من

قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن ، اما دور

رهایت نخواهم کرد

بخوان ما را

که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما،  خدای دیگری داری؟

رها کن غیر ما را

آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی؟

تو با هرکس به جز با ما ، چه می گویی؟

و تو بی من چی داری؟ هیچ !

بگو با من چه کم داری عزیزم ، هیچ !!

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را اگر چه بشکستی

ببینم ، من تو را از درگهم راندم؟

اگر در روزگار سختت خواندی مرا

اما به روز شادیت ، یک لحظه هم یادم نکردی

به رویت بنده ی من، هیچ آوردم؟

که می ترسادندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت ، خالقت

اینک صدایم کن مرا ، با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل شکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم

آیا عزیزم ، حاجتی داری؟

تو ای از ما

کنون برگشتی ، اما

کلام آشتی را تو نمی دانی؟

ببینم چشم های خیست آیا ، گفته ای دارند؟

بخوان ما را

برگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضویی کن

خجالت می کشی از من

بگو ، جز من کس دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

برای درک آغوشم

شروع کن ، یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش ، با من


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:27 | |







عشق بورزيد تا به شما عشق بورزد

عشق بورزيد تا به شما عشق بورزند

 

 

 

   روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. به طور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.

 

 پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي،  ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند. دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد. آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.

 

 

  زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

   «بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:24 | |







ترفند هاي گوشي نوكياو سامسونگ

 

ترفندهای گوشی نوکیا

#06#*
سریال نامبر گوشی را نشان میدهد
( IMEI )

#92702689#*
نمایش : سریال نامبر گوشی ، تاریخ ساخت ، تاریخ فروش ، تاریخ آخرین تعمیرات ( 0000 به معنای نداشتن تعمیر قبلی) برای خروج از این صفحه باید گوشی را خاموش و دوباره روشن کنید.

#3370*
با این کد شما از حالت EFR استفاده خواهید کرد که باعث میگردد از حداکثر کیفیت صدای گوشی برخوردار شوید اما در عوض مصرف باطری شما کمی بالاتر خواهد رفت

#3370#
حالت EFR را غیر فعال میسازد.

#4720#*
گوشی را در حالت کیفیت صدای پائین قرار میدهد و در عوض مصرف باطری شما درحدود 30 درصد کاهش میابد.

#4720#*
حالت قبل را غیر فعال میسازد.

#0000#*
و یا #9999#*
ورژن سیستم عامل گوشی ، تاریخ ساخت نرم افزار ، و نوع فشرده سازی را نشان میدهد.

#30#*
شماره های محرمانه گوشی را نمایش میدهد.

#67705646#*
در گوشیهای مدل 3310 و 3330 لگوی شبکه را حذف میکند ( IR-TCI )

#73#*
تایمر گوشی و همچنین تمام امتیازات بدست آمده در بازیها را Reset میکند.

#746025625#*
نمایش وضعیت سرعت clock سیمکارت گوشی. اگر گوشی شما دارای حالت SIM Clock Stop Allowed باشد به این معنا خواهد بود که گوشی شما میتواند درحالت کمترین میزان مصرف باطری درحالت Standby قرار بگیرد.


#2640#*
کد رمز فعلی گوشی را نشان میدهد. کد رمز گوشی در حالت عادی 12345میباشد.

#7780#*
RESET
گوشی یا همان بازگشت به حالت تنظیمات کارخانه ای. مناسب برای زمانیکه گوشی قاطی کرده است . درواقع درایو C گوشی را ریست میکند (ریست گوشی بدون حذف برنامه ها) بعد از وارد کردن این کد ، گوشی از شما تقاضای وارد کردن security code را خواهد داشت که اگر آنرا قبلا تغییر نداده باشید 12345 میباشد.)

#7370#*
فرمت گوشی . مناسب برای زمانیکه گوشی خیلی خیلی قاطی کرده است. درواقع این کد درایو C گوشی را فرمت میکند و البته تمامی برنامه ها و فایلهای موجود بر روی این درایو از بین خواهند رفت . بعد از وارد کردن این کد ، گوشی از شما تقاضای وارد کردن security code را خواهد داشت که اگر آنرا قبلا تغییر نداده باشید 12345 میباشد.)

روش مستقیم فرمت گوشی های اسمارت فون بدون نیاز به منوی گوشی:
اگر پسوورد ( security code ) گوشی قبلا تغییر داده شده است و آنرا نمی دانید و همچنین گوشی شما از سیستم عامل سیمبین ورژن7 استفاده می کند ( مثل 6600 و 7610 و 6620 و 6260 و 9500 و 9300 ) ابتدا گوشی را خاموش کرده و در حالیکه سه دگمه سبز ، * ، 3 را همزمان نگه داشته اید گوشی را روشن کنید و آنها را آنقدر نگه دارید تا کار فرمت آغاز بشود. دراین حالت از شما دیگر پسوورد خواسته نخواهد شد و مستقیما گوشی فرمت خواهد شد.

#43#*
کنترل حالت call waiting ( انتظار) گوشی.

#61#*
کنترل شماره ای که به عنوان divert در صورتیکه به تلفن پاسخ داده نشود ، تعیین گردیده است.

#62#*
کنترل شماره ای که به عنوان divert درصورتیکه شبکه دچار اشکال باشد( آنتن نباشد) تعیین گردیده است.

#67#*
کنترل شماره ای که به عنوان divert درصورتیکه گوشی اشغال باشد ، تعیین گردیده است.

#
شماره*21**
divert
به شماره مورد نظر در هر حالتی.

#
شماره*61**
divert
به شماره موردنظر در حالت عدم پاسخ گوئی ( no Reply )به تلفن زده شده.

#
شماره*67**
divert
به شماره مورد نظر در حالت اشغال بودن گوشی ( on Busy )

ترفندهای گوشی سامسونگ


228#*#8999*
وضعیت باطری ( دما ، ولتاژ ، ظرفیت)

289#*#8999*
تغییر سرعت زنگ آلارم گوشی

324#*#8999*
Debug screen

367#*#8999*
Watchdog ( رمز گوشی)

427#*#8999*
Trace Watchdog ( پیدا کردن رمز گوشی)

636#*#8999*
وضعیت حافظه

746#*#8999*
حجم فایل سیم کارت

778#*#8999*
اطلاعات سیم کارت

289#*#8999*
تست رینگ تون

785#*#8999*
RTK( Run Time Kernel ) Error اگر ok را بزنید گوشی ریست میگردد.

947#*#8999*
ریست گوشی در مواقعی که گوشی بسیار قاطی کرده است.

842#*#8999*
تست ویبراتور

اگر کدهای بالا در گوشی شما عمل نکرد به جای *8999 کدها ، عدد 0 را قرار بدهید. برای مثال : کد #842*8999#* تبدیل به کد #0842#* میگردد.
اگر باز هم تاثیر نکرد اینبار به جای عدد 8999 که در همه کدها مشترک میباشد عدد 9998 را قرار بدهید.

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:27 | |







تاريخچه اختراع تلفن

تاریخچه اختراع تلفن

"ما همیشه از مخترعان به عنوان قهرمانانی که با نبوغ فوق العاده خود مشکلات اجتماعی را حل می کنند یاد می کنیم، در واقع بزرگ ترین مخترعان در هنگام تعمیر وسایل شخص خود با این فکر که چرا و چگونه به نتایج جالبی دست یافته اند. تصمیمات و عملکرد آنها ممکن است برای شما نیز سودمند باشد." (جیر دیاموند)

در دهم مارس 1876 الکساندر گراهام بل از ماساچوست بُستُن موفق به اختراع تلفن گردید. توماس واستون دستیار بل اینگونه می گوید: ساختار ساده تلفن آقای بِل که از یک قسمت محکم چوبی شکل، قسمتی قیفی شکل و یک باتری اسیدی و نیز مقداری سیم مسی ساخته شده بود و همچنین اولین پیام مخابره شده توسط این سیستم که البته یک پیام ساده امری بود به شرح (آقای واستون بیا اینجا با تو کار دارم) شروع شد. در همین زمان خانم الیت گِری نیز همراه با انجام اختراع بِل دستگاه خود را به ثبت رسانید ولی با توجه به ثبت اختراع آقای بِل در فاصله زمانی کوتاه تر (حدود 3 هفته) امتیاز ثبت تلفن به گراهام بل داده شد. البته طرح های ارائه شده بل کامل تر به نظر می رسید؛ به ویژه اطلاعات ویژه او درباره اصوات و علم مطالعه آنها و نیز اطلاعاتی درباره الکتریسیته از اهم این موارد بود


الکساندر گراهام بل

دیگر مخترعان به خوبی با الکتریسیته آشنا بودند، ولی اطلاعات آنان درباره علم مطالعه اصوات کافی نبود. به طور حتم انجام طرح تلفن توسط بسیاری از پیشگامان این امر اجرا شده ولی اختصاص اعتبار و هدایای مربوطه قابل تقسیم نبود. بنابراین بهتر است به داستان اختراع تلفن دقت نمایید.

کلمه تلفن ترکیبی از دو واژه تله (فاصله دور) و فون (صدا) می باشد. بنابراین هر وسیله ای که توانایی انتقال صدا را از نقطه ای به نقطه ای دیگر داشته باشد را تلفن می گویند. تلفن های سیمی، بلوری، حرارتی از نقطه نظر علمی اختراعات قابل ملاحظه ای نبودند، چرا که این ابزار صوت را به صورت مکانیکی و نه به صورت الکتریکی انتقال می دادند.

واژه تلفن در فرهنگ های لغت به وسیله ای گفته می شود که توسط سیمی نازک برای انتقال امواج الکتریکی صوتی، باعث ارتباط افراد را در فاصله ای دور نسبت به هم می شود. دو عامل مهم ارتباط صوتی و عملکرد تلفن بسیار مهم می باشد. بیایید با هم نگاهی به تاریخچه تلفن بیندازیم.

نیاز به تلفن همراه با پیدایش انسان همراه بوده است. مردم همیشه در فکر ارتباط با فواصل دورتر بودند. مردم برای انجام این موضوع از موارد ارتباطی مانند دود، آیینه، طبل، کبوترهای نامه رسان و پرچم استفاده می کردند، ولی تلفن موضوعی جدید بود. بعضی ها می گویند: که فرانسیس بیکن این موضوع را در 1627 پیش بینی کرده بود. اگرچه در کتاب کشور ایده آل (مدینه فاضله) تنها به وسیله ای مشابه اشاره شده است.

اختراع تلفن حقیقی تا هنگام پیدایش انرژی الکتریکی ممکن نبود. نظریه انتقال صوت در 1831 ارائه شده ولی تا سال 1854 که آقای بدرسول پیشنهاد انتقال اصوات الکتریکی را ارائه نمود این نظریه عملی نشد. این نظریات 22 سال بعد در سال 1876 به حقیقت پیوست. پیدایش تلفن قبل از پیدایش انرژی الکتریکی غیرممکن می نمود.

آن هنگام که داوینچی و جولزوِرن پیش بینی هایی درباره پرواز و جابه جایی مکانی ارائه دادند، ساخت و انتقال صدا آرزویی غیرقابل دسترس می نمود. چگونه می توانستند؟ با سطح آگاهی بسیار پایین مردم آن زمان درباره الکتریسیته و نحوه انتقال آن چگونه مردم به آینده تلفن امیدوار می بودند؟ چه کسی در قرن پانزدهم فکر می کرد که روزی تلفن های سکه ای در کنار خیابان ها و یا تلفن های رومیزی ساخته خواهد شد؟ ساخت اینگونه تلفن ها با اطلاعات موجود در آن زمان و اختراعات انجام شده امری غیر ممکن بود، به طوری که می توان توسعه و ساخت تلفن را می توان مهم ترین واقعه قرن دانست.

استیفان گِری شیمیدان انگلیسی در سال 1729 توانست الکتریسیته را در یک سیم انتقال دهد. او توانست انرژی الکتریکی را در مسافتی به اندازه 300 پا انتقال دهد. سال ها بعد ماسچنبروک هلندی و جورج دان آلمانی در سال 1746 به طور مجزا بر روی این طرح فعالیت نمودند. این انرژی الکتریکی برای چند روز قابل ذخیره و انتقال بود. برای سال ها این اختراع در آزمایشات، سخنرانی ها و نمایش های بیشماری استفاده می شده در 1753 یک نویسنده بی نام، شاید فیزیکدانی با نام چارلز نظریه ای با این عنوان که شاید از طریق الکتریسیته بتوان پیغام ها را انتقال داد را در مجله اسکاتلندی به چاپ رسانید. او بر این عقیده بود که انرژی الکتریکی به صورت الکتریسیته از قسمت ابتدایی سیم شروع شده و در پایان آن به اتمام می رسد. به منظور انتقال پیغام های متعدد نیازمند به چندین سیم بود. تا سال 1800 این آزمایشات در میان مخترعین رواج داشت متأسفانه تجهیزات در این زمینه ناکافی بود.

الکساندِر وُلتا در سال 1800 موفق به ساخت اولین باطری شد. باطری ولتا توانایی ذخیره و تولید انرژی با قیمت بالا را داشتند. باطری ساخته شده به سرعت توسعه و نمونه ای برای آزمایشات دانشمندان شد. متأسفانه هنوز تا آن زمان دو مورد الکتریسیته و مغناطیس کشف نشده بودند تا بتوان علاوه بر انرژی موفق به انتقال صوت نیز شد.

سال 1820 فیزیکدان دانمارکی کریستین اُرسِتد موفق به کشف الکترومغناطیس شد. نظریه ای که مبنای توسعه انرژی الکتریکی و در نتیجه ارتباط شد. اُرسِتد یکی از آزمایشات مشهورش را در کلاس درس دانشگاه کُپنهاگِن انجام داد، در این آزمایش او قطب نمایی را در معرض انرژی الکتریکی قرار داد. این عامل باعث شد که عقربه قطب نما جهت خود را تغییر داده به سمت شمال متمایل شود. اُرسِتد دریافت که انرژی الکتریکی می تواند عاملی جهت به وجود آوردن انرژی مغناطیسی باشد. ولی آیا این مورد در حالت بالعکس هم ممکن بود؟ اگر اینگونه بود یک انرژی جدید با عنوان الکترومغناطیس خلق شده بود. عاملی که منجر به انتقال صوت و ارتباط کلامی می شد.

در سال 1821 مایکل فارادِی کلیه آزمایشات اُرسِتد را عکس نمود. او با این مقایسه دریافت که انرژی مغناطیسی توانایی خلق انرژی الکتریکی را دارد. فارادِی با این آزمایش توانست موفق به خلق اولین ژنراتور الکتریکی شود. انرژی ماشینی که توانایی تبدیل به انرژی الکتریکی را داشت. این عامل یک موضوع بسیار مهم بود. فارادِی به مدت ده سال بر روی انواع مختلف انرژی های الکتریکی آزمایشاتی را انجام داد. او نتایج آزمایشات خود را در سال 1831 به چاپ رسانید.

از سال 1857 تلاش های دانشمندان برای استفاده از این دستاوردها کم کم به ثمر نشست تا اینکه در سال 1876 گراهام بل موفق شد برای نخستین بار به کمک انرژی الکتریکی، صوت را منتقل کند. قبل از آن «تلفن سیمیاوی» که طرحش را « ادیسون » ریخته بود، «تلفن بلوری نیکولسون» و تلفن «نیمه هادی باکند اشاتور» به وسیله « رالک » و « جونون» « تلفن حرارتی» اختراع شده بود، ولی هیچ کدام به اندازه دستاورد "بل" ارتباطات را متحول نکرد. درسال 1880 ازترکیب «فرستنده کربنی» و «گوشی بل»، تلفن های امروزی ساخته شد.

 درسال 1895 تلفن رومیزی ساخته شد و با رشد تجارت و گسترش ارتباطات درسال 1905 تلفن شمعدانی به بازارآمد. باپیشرفت پلاستیک و اختراع فرستنده های پیشرفته درسال 1929 تلفنهای مدرن به بازارعرضه شد.

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:25 | |







ويژگي معلمان خوب

ویژگی های معلمان خوب

معلمان خوب

هدف دارند؛

منتظر موفقیت همه دانش آموزان هستند؛

تحمل ابهام را دارند؛

برای ارضای نیازهای بچه ها تمایل به تغییر و هماهنگی دارند؛

از ندانستن ناراحت نمی شوند؛

به کارشان فکر می کنند؛

از مدلهای مختلف یاد می گیرند؛

از کار و شاگردانشان لذت می برند.

معلمان خوب هدف دارند

شما نمی توانید به معنای کلی خوب باشید، بلکه باید در چیزی یا کاری خوب باشید. به عنوان معلم معنایش این است که بدانید دانش آموزانتان چه انتظاری دارند، و برای رسیدن به این انتظارات برنامه ریزی کنید، شما هم درباره آنچه در کلاستان رخ می دهد، بر پایه اهدافی که می خواهید به آنها برسید، انتظاراتی دارید. اگر می خواهید بچه ها را برای اشتغال آماده کنید، از آنها وقت شناسی و توجه خوب انتظار دارید. اگر در یک کلاس کنکور تدریس می کنید، به توضیح شکل تست و کمک به بهبود مهارتهای امتحان دادن بچه ها وقت می گذرانید و اگر می خواهید شاگردانتان در خواندن کتاب، بهتر و جدی تر بشوند باید در کلاس وقتی برای خواندن و منابع و کتابهای لازم اختصاص بدهید.

 

معلمان خوب منتظر موفقیت همه دانش آموزان هستند

 

این پارادوکس بزرگ تدریس است. اگر ما خودارزیابی مان را کاملاً بر پایه موفقیت شاگردانمان قرار بدهیم، حتماً ناامید خواهیم شد. در همه سطوح، به خصوص در آموزش بزرگسالان، فاکتورهای زیادی در زندگی دانش آموزان وجود دارد که نمی گذارد معلم موفقیت همه را تضمین کند. در عین حال، اگر ما با دیدگاهی جبری، دانش آموزانمان را به رفتار "دست من که نیست" واگذار کنیم، بچه ها بی تعهدی ما را حس می کنند و ناامید می شوند. ولی ما می توانیم با یک سؤال ساده محیط شادی را درست کنیم: آیا من همه کارهایی را که می توانستم در این کلاس، در این زمان، برای رسیدن به نیازهای همه بچه ها، برای رسیدن به همه موفقیت ممکن انجام بدهم، انجام داده ام؟ تا وقتی می توانید بگویید "بله"، شما محیط موفقیت را فراهم کرده اید. 

 

معلمان خوب می توانند با ابهام کنار بیایند

یکی از بزرگترین چالش های تدریس از نبود بازخورد آنی و دقیق سرچشمه می گیرد. دانش آموزی که امروز در حال سر تکان دادن و زیرلب زمزمه کردن درس جبر از کلاس می رود، ممکن است فردا بگوید که موفقیت عالی ای در ریاضی به دست آورده و از درس دیروزتان تشکر کند. راهی برای پیش بینی دقیق نتایج بلند مدت کارمان وجود ندارد. اما گر ما در انتخاب استراتژی و محتوا هدف داشته باشد، و سعی در موفقیت همه دانش آموزان بکنیم کمتر دچار غافلگیری خواهیم شد و به جای آن، روی چیزهایی که می توانیم کنترل کنیم تمرکز خواهیم کرد و اعتماد خواهیم داشت که آمادگی با فکر و تأمل احتمالاً نتایج خوبی خواهد داشت نه نتایج بد.معلمان خوب برای رسیدن به نیازهای بچه ها تغییر می کنند و منطبق می شوند

آیا واقعاً می توانیم ادعا کنیم در کلاس جغرافی درس داده ایم، در حالیکه هیچ کس مفاهیم تدریس ما را نفهمیده است؟ اگر هیچ کدام از دانش آموزانمان بیرون از کلاس کتاب به دست نگیرد، آیا ما واقعاً به آنها خواننده خوب بودن را آموخته ایم؟ ما اغلب به این جنبه ها فکر نمی کنیم اما آنها در قلب تدریس مؤثر جا دارند. یک طرح درس عالی و یک درس عالی دو موضوع کلاً متفاوت هستند؛ وقتی یکی از آنها در پی دیگری اتفاق می افتد خیلی خوب است، اما همه می دانیم که این اتفاق هر روزی نیست. ما به بچه ها درس می دهیم که یاد بگیرند و وقتی یاد نمی گیرند، باید استراتژی های تازه ایجاد کنیم، به راه های تازه فکر کنیم، و کلاً هر کاری که بتوانیم برای زنده کردن فرآیند یادگیری انجام دهیم. داشتن متدولوژی خوب، عالی است اما بهتر است بچه هایی داشته باشیم که در یادگیری خوب، شرکت می کنند.

معلمان خوب متفکر هستند

این ویژگی شاید تنها خصوصیت مطمئن و مطلق تمام معلم های خوب است چون که بدون آن هیچ کدام از ویژگی هایی که گفتیم به رشد و بلوغ نمی رسد. معلم های خوب به طور عادی به کلاس شان، دانش آموزانشان، روش هایشان و محتوای تدریسشان فکر می کنند. آنها مقایسه می کنند و در تضاد بررسی می کنند، تمایزها و تشابه ها را ترمیم می کنند، دوره می کنند، حذف می کنند و ذخیره می کنند. عدم موفقیت در مشاهده آنچه در کلاس رخ می دهد ما را از تدریس و فرآیند یادگیری جدا می کند و اگر خودمان جدا باشیم، چطور می توانیم ارتباط پدید بیاوریم؟

 

معلمان خوب از ندانستن ناراحت نمی شوند

 

اگر ما صادقانه و متفکرانه به آنچه در کلاس روی می دهد فکر کنیم، اغلب مشکلات و معماهایی را خواهیم یافت که نمی توانیم فوراً آنها را حل کنیم، سوالاتی که نمی توانیم پاسخ بدهیم. راینرماریاریکله در نامه هایش به یک شاعر جوان چنین نوشته است: "بکوش تا خود سوالات را دوست بداری چنانکه گویی آنها اتاقهایی با در بسته هستند یا کتابهایی که به زبانی بسیار غریبه نوشته شده اند. اکنون با سوالات بزی. شاید پس از این، روزی در آینده دور، اندک اندک و بدون توجه، بتوانی راهت را به سوی پاسخ زندگی کنی. به همین ترتیب تدریس ما در صورتی سودمند است که بتوانیم اندکی با یک سوال زندگی کنیم، بیندیشیم و مشاهده کنیم و بگذاریم پاسخ سوال در جواب وضعیت خاصی که در آن هستیم، خود رشد می کند. 

 

معلمان خوب الگوهای نقشی خوب دارند

دوباره به سه معلم خوبتان فکر کنید. چطور نحوه تدریس خود شما، خودآگاه یا ناخود آگاه، توسط اعمال و رفتار آنها شکل گرفته است؟ به بدترین معلمی که داشتید فکر کنید. از چه چیزهایی مطلقاً پرهیز می کنید چون به یاد می آورید که چه اثر تخریب کننده ای بر شما و هم شاگردی هایتان داشته اند؟ ما تدریس را به تدریج یاد می گیریم و ایده ها و رفتارها را به آرامی از بسیاری از منابع جذب می کنیم. تا به حال چند فیلم دیده اید که شخصیت معلم در آنها حضور داشته است، و چطور این فیلم ها به شما الگو داده اند؟ ما همیشه از تأثیرات خوب و بد روی تدریسمان آگاه نیستیم. با اندیشیدن به الگوهای تدریس و نحوه گرفتنشان بهتر می توانیم با چالش های جدید تطبیق و تغییر کنیم. 

 

معلمان خوب از کارشان و دانش آموزانشان لذت می برند

 

این نکته بدیهی به نظر می رسد، اما به همین سادگی هم فراموش می شود. معلمانی که از کار و بچه ها لذت می برند با انگیزه اند، انرژی دارند و خلاق هستند. در نقطه مقابل لذت، بی حوصلگی است؛ وضعیتی که هیچ کس در آن جرقه ای از علاقه نمی یابد. توجه داشته باشید که لذت بردن از کار و لذت بردن از دانش آموزان دو چیز جداگانه است. تمرکز زیاد بر روی محتوا ممکن است به بچه ها حس بی ارتباطی، سوء تفاهیم یا جاماندگی بدهد. توجه بیش از حد روی دانش آموزان، بدون توجه به محتوا، باعث می شود دانش آموزان حس خوب و مفهوم شدن داشته باشند اما ممکن است کمکی به آنها در کسب اهداف آموزشی با سرعت مناسب نکند. به دست آوردن تعادل بین این دو نقطه حدی به زمان و توجه نیاز دارد و باید با دقت مشاده کنید با دقت ارزیابی کنید و روی یافته هایتان کار کنید. تدریس خوب وضعیتی ثابت و ایستا نیست بلکه فرآیندی دائمی است. ما هر روز برای معلم بهتر شدن فرصت داریم و معلم خوب آن کسی است که فرصت ها را از دست نداده است

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:18 | |







فرهنگ بلوچستان

فرهنگ بلوچستان

 

 

 

پدران ما کی بودند و از کجا به این سرزمین آمدند ؟

 

خانم بئاتریس دوکاردی باستان شناس انگلیسی در سال 1966 در منطقه بمپور کاوشهایی انجام دادند که خلاصه آنرا در مجلد ششم مجله ایران بزبان انگلیسی چاپ کرده‌اند و چون نتایج کاوشهایشان بنظر نگارنده بسیار جالب آمد خلاصه‌أی از آن را به اطلاع خوانندگان میرسانم .

 

متن کامل

 

 

 

دس دوچ: هویت زنان هنرمند بلوچ

دس دوچ که کلمه ی مترادف آن را در زبان فارسی دست دوز یا هر آنچه بادست دوخته می‌شود می گویند...

متن کامل

 

 

 


 

حقوق زن بلوچ در گذر زمان

هر جامعه طبق عرف و دیدگاه های مردسالاری حاکم بر آن به نوعی شخصیت و انسانیت زن را که همزاد و همدوش مرد است، تحقیر و تضعیف کرده اند. چه، ظلم هایی را که در گذر زمان بر زن ها رفته، فکر توان اندیشیدن و قلم قدرت نوشتن اعمال شرمسار و اسفبار جوامع غیر متمدن گذشته را ندارد....

متن کامل

 

 

 

کونت : (kount)

از موارد استفاده ی آن می توان به کار رفتن آن در "گدام" یا سیاه چادر و یا در جلوی رختخوابها یا همان "پورّان" و یا استفاده آن به صورت زیرانداز نام برد....

متن کامل

 

 

 

زبان بلوچی ؛ زبانی با اصالت

فرهنگ و زبان قوم بلوچ به عنوان قومی اصیل و نژاده ی ایرانی می تواند راهگشای بسیاری از مجهولات در زمینه ی زبان و فرهنگ اقوام ایرانی و حتی زبان فارسی باشد....

متن کامل

 

 

 

بلوچ وسنت هایش

آگاهی ازپیشینه فرهنگی وسنتی اقوام ایران زمین یکی ازراههای شناخت فرهنگ ملی است درواقع اقوام ساکن درپهنه ایران ازدورانهای بسیاردوروحتی پیش ازدرآمدن آریایی ها به این منطقه ، درپیدایی وگسترش تمدنها وفرهنگهای درخشانی کوشیده بودند، بی گمان این اقوام درکنارهم دریک تعامل فرهنگی ژرف بسرمی بردند...

متن کامل

 

 

 

حماسه و ویژگیهای آن

صاحبنظران و منتقدان ادبی جهان در مورد انواع شعر تقسیم بندی های گوناگونی را با توجه به موضوع آن ارایه نموده اند ، ولی بطور کلی شعر را به پنج نوع می توان تقسیم کرد : 1- شعر حماسی (Epic)، 2- شعر غنایی،(Lyric) ،3- شعر تمثیلی (Dramatic) ، 4- شعر حکمی یا پند و اندرز (Digatic) ، 5- شعر هزنلی (Satiric) ....

متن کامل

 

 

 

نژاد

اکثر صاحبنظران ساکنان بومی بلوچستان فعلی را پیش از مهاجرت بلوچها به آنجا «دراویدین» می دانند و «براهویی های» امروزی را که به زبان دراویدی سخن می گویند به احتمال قوی فرزندان و بازماندگان دراویدیها می توان دانست...

متن کامل

 

 

 

سوزن‌دوزی (قسمت دوم)

سوزن دوزی ،‌ نخ دوزی یا گلدوزی یکی از روش‌ها ی دیرینه‌ی آرایش جامه است ولی به عنوان شیوه‌ای درپارچه‌بافی ،‌ استحکامی ندارد . درغرب ایران ، قطعاتی از منسوجات سوزن‌دوزی شده با نقش‌های پیچیده که تاریخ ساخت آنها به شش هزار سال پیش از میلاد می‌رسد پیدا شده است...

متن کامل

 

 

 

سوزن‌دوزی

سوزن دوزی ،‌ نخ دوزی یا گلدوزی یکی از روش‌ها ی دیرینه‌ی آرایش جامه است ولی به عنوان شیوه‌ای درپارچه‌بافی ،‌ استحکامی ندارد...

متن کامل

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:17 | |







داستان ميرك

 

میرک فرزند شاه محمد از طایفه رئیسی و یکی از خانواده های قدیمی ساکن در پیردان (بخش سرباز) است . نام میرک در اصل کوتاه شده ی میرم خاتون است.او را میرگل هم می نامیده اند.در دیوان عزت نام او به شکل مهرک ،مهرگل و مهرجان نیز آمده است.

زیبایی میرک در منطقه زبانزد همه بوده و با اینکه خواستگاران بسیاری از حکام و طوایف گوناگون داشته بوده ، هر کسی را پسند نمی کرده است .در آنجا رسم براین بوده است که از دختر نیز سوال می کنند که آیا خواستگار را به همسری خود قبول دارد یا نه ،حتی دیدن متقابل آنها را موافق و شرع می دانند.ملا فاضل (وفات 1232هجری شمسی ) ، از شاعران بزرگ بلوچ ،از طایفه رند و از اهالی مند که امروزه در بلوچستان پاکستان قراردارد،با شنیدن وصف زیبایی میرک برای خواستگاری به پیردان نزد پدر او شاه محمد می شتابد.

پدر میرک نظر او را خواستار می شود،اما میرک ملا فاضل را،به دلیل اینکه سن زیاد یداشته و از سیمای خوشی نیز برخوردار نبوده است،نمی پذیرد.ملافاضل با اندوه فراوان به دیار خود باز می گردد و از آنجا به وسیله ی یک کپوت (قمری )شعری عاشقانه برای میرک به پیردان می فرستد که از اشعار زیبای بلوچی درباره ی میرک است.

پس از ملا فاضل نوبت می رسد به ملا عزت پنجگوری ،از طایفه ی ملازهی ها و از اهالی پنجگور بلوچستان که آنجا نیز امروزه در بلوچستان پاکستان قرار دارد.برخلاف ملا فاضل،ملا عزت شاعری است جوان و خوش سیما.او نیز با شنیدن آوازه ی میرک راهی پیردان می شود و هنگامی که سوار بر اسب از رودخانه ی نزدیک خانه ی میرک می گذرد،با چند دختر در حال آبتنی روبرو می شود که میرک و چندتن ازخدمه ی او بوده اند.کنیزان می گریزند و میرک با چرخاندن بدن خود با موهای بلندش صورت و اندامش رامی پوشاند.

ملا عزت ،پس از اینکه از طریق اهالی روستا می فهمد این دختر همان میرک بوده است ،شیفتگی اش دوچندان می گردد و به خواستگاری میرک می رود .شاه محمد(پدر میرک)خبر خواستگاری ملا عزت شاعر جوان و خوش سیما را به میرک می دهد و نظر او را در این باره می پرسد.

میرک غلامانی را برای دیدن عزت می فرستد که از او نشانی هایی برایش بیاورند و پس از آن به ازدواج باعزت رضایت می دهد.در بلوچستان رسم است که پس از خواستگاری هدایایی از قبیل طلا و پول به عنوان نشانه به خانواده ی دختر می دهند تا تدارک چیزهای دیگر را ببینند.عزت نیز برای نشانه  بیست مثقال طلا و ده تومان پول به پدر او می دهد و برای آوردن لباس و طلا و جواهر و تدارک عروسی به دیار خود باز می گردد. از پیردان تا پنجگور با اسب چند روز راه است. در این مدت میرک بیمار شده و درست شب پیش از بازگشت عزت به پیردان در می گذرد. هنگامی که عزت به پیردان می رسد صدای بیل و دیلم را از پشت مسجد می شنود.

وقتی سبب آن را جویا می شود به او می گویند که میرک در گذشته و در حال دفن کردن اویند. عزت گویی همه ی هستی اش را از او گرفته باشند، چنان آشفته و پریشان می شود که چند روز بر مزار او می گرید و سپس نا امید و در هم شکسته به موطن خود پنجگور باز می گردد.

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:16 | |







نامداران بلوچستان

نامداران بلوچستان

 

 

 

مهراب خان نوشیروانی؛ حماسه سازقلعه کوهک

 

مهراب خان امید مردم مظلوم بود. برای جلوگیری از چپاول غاصبان، در قلعه ی کوهک حکومتی تشکیل داد که آوازه اش تا دور دست ها رفت.

 

 

 

 

 

شاعره زینب شه بخش

زینب شه بخش در سال ???? در زاهدان دیده به جهان گشود،اوبرای فراگرفتن سوادتلاش فراوانی بعمل آورد،تا مرحله سیکل را در مدرسه دولتی گذراند ....

متن کامل

 

 

 

شیر محمد اسپندار

استاد شیر محمد اسپندار، نوازنده سرشناس نل ( نی) و دونلی و خواننده بلوچی در سال هزار و سیصد و ده شمسی در شهر بمپور بلوچستان بدنیا آمد....

متن کامل

 

 

 


 

مولانا عبدالرحمن سربازی( چابهاری)

حضرت مولانا عبدالرحمن سربازی (چابهاری) در سال 1322ه.ش در دارالایمان بلوچستان روستای انزای سرباز بدنیا آمد...

متن کامل

 

 

 

علامه محمد عمر سربازی

شیخ الحدیث والتفسیر علامه محمد عمر سربازی در سال 1355 ه-ق در دارالایمان بلوچستان روستای انزای سرباز بدنیا آمد...

متن کامل

 

 

 


 

قادر بخش آبسالان

آبسالان شاعر نام آشنای ایرانشهری در سال 1319 در مهد تمدن بلوچستان بمپور متولد شد....

متن کامل

 

 

 


 

مولوی فیض ­محمد حسین ­بر

مولوی فیض ­محمد حسین ­بر در مرداد ماه 1322 در روستای گشت از توابع سراوان متولد شد....

متن کامل

 

 

 


 

فیض محمد بلوچ

فیض محمد بلوچ شاعری خوش ذوق و آشنا به فنون ادبی و زبان، سندی، بلوچی و اردو است....

متن کامل

 

 

 


 

عبدالحمید ایران نژاد

وی شاعری خوش ذوق و آشنا به فنون ادبی و زبان بلوچی و اردو است....

متن کامل

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:15 | |







اسامي ماها كه دربين بلوچ هاي منطقه رايج هستند

 

اسامي ماهها كه در بين بلوچ‌هاي منطقه سراوان رايج هستند بدين قرارند:

 

1. مهرگان Mehregan معادل فروردين: زماني كه هواي خوب و معتدل ناگهان به مدت سه روز سرد مي‌شود و با توجه به ضرب المثل‌ بلوچي براي زمان شروع اين ماه «تي توك كه ارهنارو، شنك ار تلارو» منظور موقعي است كه درخت انار شروع به شكوفه دادن كرده و بزهاي كوهي مي‌زايند. اين زمان بدترين موقع براي شكار است، چرا كه باعث مي‌شود شكارها بوي شكارچيان را احساس و فرار كنند.

2. زرد بهار Zard bahar معادل ارديبهشت: موقع گرايش سبزه‌هاي اوايل بهار به زرد

3. گدگ ترك Gadag Terakk معادل خرداد: وقتي كه پوست بادام‌هاي كوهي شروع به تركيدن كرده و مي‌افتد.

4. هادر Hader معادل تير: موقع رفتن عشاير به شهر براي جمع‌آوري خرما و وزش باد لوار كه باد گرمي است و باعث پخته شدن خرماهاي نارس مي‌شود.

5. هامين Hameyn معادل مرداد: موقع رسيدن خرماها

6. ايرهت يه بهبو Eyraht Ya bohbo معادل شهريور: موقع جمع‌آوري خرما

7. بهشت Bahest معادل مهر: موقع شخم زدن زمين براي كاشت جو و گندم

8. وردارك Wardarok معادل آبان: موقع برگ ريزان

9. مزرء Mazra معادل آذر: موقع شروع سردي

10. دي Day معادل دي: موقع شروع چله زمستان

11. مردار Mordar معادل بهمن: موقعي كه درختان خشكيده بر اثر سرماي شديد چله زمستان به صورت مرده معلوم مي‌شوند.

12. شهريرSahreyr معادل اسفند: موقعي كه شدت سردي هوا پايين آمده و هوا مطبوع و دل‌انگيز مي گردد.

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:13 | |







گنجينه نام هاي بلوچي

گنجينه نام هاي بلوچي

هر قوم و ملتی در ایران و در هر کجای دنیا از خود نام های بخصوصی دارد. که براساس آن نام ها برای فرزندش نامی انتخاب می کند. که من اینجا یک زره از این دنیای نام های بلوچی را برای شما برگزیدیم. نام های بلوچی بیشتر برگرفته از این واژهها می باشند.

1_ واژة خدا، الله و دیگر نامها و صفات خداوند

الله یار، الله نور، اله نظر اله رسان، اله داد، الاهی، واهد، واهدبکش، هیرالله، همیدالله، هداوردی، هدایار، هدایت الله، هدایی، هدابکش، هدابنده، هداهیر، الله داد، هداداد، هدارهم، هدامراد، هجت الله، هپیزالله، هدادوست، هدانور، الله نور، هالک داد، مولاداد، مولابکش، مهرالله، اله داد، الاهی بکش، امرالله، امین الله، اهمدالله، آهربکش، الله کرم، اله وردی، اله یار، ایزالله، ابدالله، وهاب، وهید، مجیب الرهمان، مالک بکش، الله کرم، الله یار، الله وردی، الله لهداد، لتپ رهمان، گیب الله، کریم بکش، کریمداد، کریم، کادر، کاسم، شگراله، سدرالله، رهیم بکش، رهیم، رهیم داد، رهمت، رهمت اله، رهمان بکش، رهمان، دادالله، دارهیم، باز مهمد، ابدالواهد، ابدالوهاب، ابدالتیپ، ابدلاه، ابدلگپار.

2_ واژة محمد و دیگر نامها و القاب پیامبر

یارمهمد، امیراهمد، اهترمهمد، اهمدیار، ارزمهمد، ب ی گ مهمد، شی مهمد، شیرمهمد، پیرمهمد، جان مهمد، دادرهمان، دادمهمد، دانبی، درمهمد، دوست مهمد، دین مهمد، رسول بکش، مرادمهمد، لال مهمد، گلام رسول، گلام مهمد، گل مهمد، شیرمهمد، شی مهمد، شپی مهمد، شاه مهمد، سیدمهمد، یارمهمد، یاراهمد، هتامهمد، هان مهمد، نیک مهمد، نیازمهمد، نورمهمد، نوراهمد، نزرمهمد، نبی، نبی بکش، میرمهمد، مهمدرهیم، مهمدزمان، مهمدشاه، مهمدکاسم، مهمدگل، مهمدنبی، مهمدنواز، مهمدهان، مهمد، مهمدازمان، مهمدامیر، مهمدامین، مهمدبکش، مهمدبیک، مهمدجان، مهمددوست.

3_ نامهای دیگر پیامبران

یونس، یهیا، ایسا، موسا، آکوب (یاکوب)، الیاس، هاروت، هارون، سلیمان، ابراهیم،

4_ نامهای برگرفته از نام درختان و بوته ها و گلها

الف_ زنان: ریهان، زاپران، زامر، زیتون، زیرّک، سداپ، سمسور، سمسوک، سنجد، شمشک، شمشی، گلپورگ، کیمار، گهنیچ، گواتک، ماشو، ماشی، مشوک، مگیر، مورتی، موری، ڈنک، ازبوتک، ازگل، ازگند، اسپنتان، آسمی، اشهار، آمک، آمکی، ایشورک، برنجاسک، برنجک، بودک، بودهک، پترونک، پلّ، پُلَّس، پورچینک، توتری، چژیک، چگردی، دانیچ، درنه، هورگل، هان گل، نورگل، نازگل، مهرگل، مه گل، ماهین گل، لال گل، گلی، گلُک، گلشیر، گلیک، گلبدن، گلبانو، گلاتون، گل هاتون، گل نسا، بی بی گل، ازگل، تاج گل، جان گل، درگل، گل ستون، گل پری، گل بیک، گل بانو، گل بهار، گل بهت، گل جان، گل اندام، گل آقا، درگل، میرگل، زرگل، ماهین گل.

ب_ مردان: درهند، رگت، سوپک، سوری، شنزی، شنگر، شینزک، کریچ، کسور، کلمیر، کلیر، کنار، کنری، کهور، کونل، کوٹور، گزی، گواتام، گونجت، گونی، گیشر، لَمبک،ڈ نک، هنجیر، هنار، هنگور، آدور، اگرینچ، اهتر، بادام، بُتّو، بَردی، بهار، بهاران، بهارشاه، بهارهان، بهاری، بهلور، پلک، پلوش، پلین، پوتار، پیچر، تاگزی، ترات، تراتی، جورک، جوری، درمشوک، مهمدگل، گلو، گلگ، گلشاه، گلزار، گلدر، گلاب، گل هان، پیرگل، دادگل، گل میر، گل مهمد، گل شاه، گل زمان، گل داد، شهگل، شاه گل، سیدگل، پلین، دلپل.

5 _ نام حیوانات

الف ـ رنان: آسکو، آشو، آهوگ، چاهیک، شاتور، شارک، کپوت، هوگوشک، کبگو، کمیت، مرگک، مورو، موریک، کپوتی.

ب ـ مردان: ارسلان، اگرب، بازو، بازیار، بازیز، بازمهمد، بانزک، بلبل، بنگل، بڈ ول، پروانگ، پلنگ، جلب، جلاب، زومک، سلور، سمندر، سیه مار، سینکر، شگر، شگری، شگرک، کوهی، گوجو، لوجر، مزار، مزاران، مزارهان، میرشیر، شیرالی، شیران، شیرجان، شیردل، شیرزاد، شیرکمند، شیرمرد، شیرمحمد، شرهان، شیرو، نورشیر، مرادشیر.

6ـ فلزات

پولات، تلی هاتون، تنگهی، رودین، زریگ، زری، زرخاتون، تنگه، تنگور، زرک، زرگل، زرگنج، زرملک، زرناز، زرهاتون، زرو، زری، زرین، زرینه، زربی بی، زران، زربانو، زربکش، زرجان، زردار، زران گل، زرگ.

7ـ واژة دُر (dorr)

دربی بی، بیان در، درناز، دران، ماه در، دربانو، دربهت، درجان، دردانه، درا، درک، درل، دری، درس، درگل، درگوش، درملک، درمهمد، درناز، درهاتون، درهان، درین، ملک، میردُرّ، بی بی در.

8ـ واژة ماه

ماه بانو، ماه بی بی، ماه پری، ماه هاتون، ماه در، ماه دیم، ماه سورت، ماه گونگ، ماه ملک، ماه منیر، ماه نور، ماهاتون، ماهان، ماسان، ماهُک، ماهکان، ماه گل، ماهل، ماهی، ماهو، ماهی ملک، ماهین، ماهین گل، ماهین ملک، ماه جان، ماه جبین، ماهرو، مهستون، مه سورت، مه شان، مه شیرین.

9ـ واژة خورشید

روزان، روزخاتون، شمسان، شمس دین، شمس هاتون، هرشید، روزی، روزک، روزان، ملک، روزان بی بی، روزل.

10ـ ستارگان و صورتهای فلکی

پوران، بامی، پروین، پنچان، سهیل، زومک.

11ـ نامهای متاثر از افکار صوفیانه و نحله های مصّوفه

ادهم، آرپ، ایکم داد، بزرگ، پیرمراد، پیرمهمد، پیرانداد، پیرانی، پیرجان، پیرک، پیرل، پیرو، پیری، دادشاه، دادنبی، دربیش، درواست، درویش، دستگیر، رابیه، رسول بکش، سهی داد، لال، للّا، لنگر، ولی، کچکول، گدایی، گوس بکش، گوسدُدّین، گوس، گوسک، مرادبکش، مردان شاه، مرادهاتون، مرادان، ملنگ، مولد، میّا، میار، میاداد، نزرمهمد، نزر، نزرجان، نوربکش، نورلّاه، نیاز، نیک بکش، نیکداد، نیک مهمد، نیازمهمد، هواستی، ولی، ولی مهمد، ولیداد، واجه داد، ساهبداد، سهی داد، مهتاج، شیهان، شیهول، شیه مهمد، شیهک.

12ـ نامهای متأثر از اسطوره های و فرهنگ ملی و ایرانی

ارژنگ، آرشام، اسپندیار، رستم، سهراب، برزو، آشا، رکسانه، هوشنگ، هجیر، بهمن، بندو، برزو، ارشک، اپراسیاب، گزلباش، گلشاه، مندوست، مندا، سهراب، مهران، نبروز، هوشنگ، هرمز، داد، پیروز، بهزات، بهمن.

13ـ نامهای متأثر از اسطوره ها و فرهنگ قومی و منطقه ای

آلی، بالاچ، اشکش، بانڑی، گدروشاه، همل، بانری، گوهرام، چاکر، هانی، شی مرید، للهريال شهداد، مهنار، سسی، پُنّو، بلاه نوش، آوار، بجار، میار، برازد، بمبی، جنگان، جیند، جیهل، هالا، هاکی، مدان، شاری، پهلوان، بمبی.

14ـ واژةهای مفهومی

آزات، آزیز، باهو، پایست، ارزی، پردل، دوستین.

15ـ شغلی و صنفی

آتون، پهلوان، کوتوال، بازیار، جَتّو، دهگان، رئیس، سالار، میرباز، اَمُک.

16ـ رنگ چهره

سبزل، آلی، زال، زاگل، سیاه مرد، ملهی، بورل، بورک، شررنگ، مه گونگ، برپی.

17ـ صفات

جوانمرد، دُرا، نورا، میا، مندا، چوٹا، دُرّس، درهاتون، دودا، رادو، زال، زبردست، زومک، ساران، سانا، سازین، سنجی، سهتی، سوبان، شهران، مارک.

18ـ عطرها

مسکان، زبادی، اَنبر، مهلب، زباد.

19ـ واژة دل

دلارام، دل آسا، دل انگیز، دل وش، دلاور، دلبر، دلبود، دلپسند، دلپل، دلجان، دلدار، دلدارهان، دلدوست، دلشاد، دلک، دلکش، دلگوش، دلمراد، دل ملک، شیردل، شجادل، میردل.

20ـ واژۀ بانو

بانو، بانوک، بانل، بانلی، بانکی، ماه بانو، دربانو، رزبانو، شاهبانو، شه بانو، شهربانو، گل بانو، مهبانو، نازبانو.

21ـ واژۀ گم

گم زور، گم کش، گمانی، گمتیل، گمداد، گمدر، گمدوست، گمشاد، گمک، گمکزار، گمناز، گمی، گمین.

22ـ نام سنگها

گسد، شدری، یاکوت، زمرد، پیروزه، لال، لال بیگم، لال بکش، لال بی بی، لال جان لال زات، لالگل، لال ملک، لال مهمد، لال هاتون، لال هان، لال وزیر، لالک، لالو، لالی، لالین، للّا، گوهر، گوهرناز، گور.

23ـ واژۀ وَش

وژدل، وشدل، وشرنگ، وشگ، وشک، وشین، دلوش، وشیک.

24ـ واژۀ شاه

شاهان، شاهبانو، اَلی شاه، شاهپری، بهارشاه، شاهزاد، جلال شاه، جهان شاه، دادشاه، دلوشاه، دیلم شاه، زمان شاه، شاه، شاه بی بی، شاه پسند، شاه جان، شاه سلیم، شاه گل، شاه مردان، شاه مهمد، شاه نزر، شاه هاتون، شاه هسین، شاه ولی، شاهک، شاهل، شاه میر، شاهو، شاهی، کرم شاه، گدروشاه، گریب شاه، گل شاه، گلام شاه، مرادشاه، مردانشاه، ملکشاه، مهمدشاه، شه بانو، شه بکش، شه ملک، شه بی بی، شه پری، شه جان، شه کرم، شه کلی، شه گل، شه میر، شه نیک، شه وردی، شهباز، شهبانو، شهبیک، شهدر، شهدوست، شهزات، شهسوار، شهگل، شهمراد، شهناز.

25ـ سناز، نازان، نازبانو، نازپری، نازک، نازگل، نازهاتون، نازی، نازبی بی، مهناز، مهرناز، ملکناز، گمناز، گلناز، گراناز، شهرناز، شرپ ناز، شرم ناز، شهناز، زرناز، بزناز، بهناز، بی بی ناز، دولت ناز.

26ـ واژۀ هاتون

هاتون، هاتونان، هاتون بی بی، نورهاتون، میرم هاتون، مهرهاتون، ملک هاتون، مرادهاتون، ماه هاتون، لال هاتون، گل هاتون، شاه هاتون، شمس هاتون، شرپ هاتون، ساراهاتون، ساب هاتون، رزهاتون، روزهاتون، درهاتون، جنت هاتون، جمال هاتون، تلی هاتون، تاج هاتون، پیروزهاتون، ایران هاتون.

27ـ واژۀ بی بی

بی بی، هیربی بی، هور بی بی، هان بی بی، نوربی بی، نازبی بی، مهربی بی، ملائم بی بی، مراد بی بی، ماه بی بی، لال بی بی، گل بی بی، گران بی بی، شاه بی بی بی، ساران بی بی، رهم بی بی، رازبی بی، راج بی بی، دربی بی، جان بی بی، تلاه بی بی، تاج بی بی، بی بی نبادی، بی بی هور، بی بی نور، بی بی هاتون، بی بی بان، بی بی گل، بی بی ناز، بی بل، بی بکان.

28ـ واژۀ هان

هان، سیاهان،  یلی هان، هان جان، هان مهمد، هان ملک، هانک، هانی، هانگل، هانل، هانی لال، هان بی بی، نودهان، نوازهان، نوهان، میرهان، مهمدهان، مهرهان، مزارهان، مزری هان، مرادهان، مدوهان، مدی هان، لنگرهان، گل هان، کام هان، شیرهان، شیه هان، سیدهان، سرورهان، سپهدارهان، سالارهان، دلیرهان، دلدارهان، دریاهان، درهان، داروهان، جنگی هان، جماهان، جلال هان، جسک هان، توتاهان، تلی هان، پتی هان، بدل هان، بادین هان.

29ـ نامهایی که مأمورین ثبت احوال در ثبت دقیق واژۀها عمداً یا سهواً تغییراتی داده اند:

ارزمهمد : ارض محمد،   ارزی : ارضی،   آزات : آزاد،   ایسّپ : یوسف،

سکندر : اِسکندر،   آسمی : یاسمین،   آکوت : یاقوت،   آلی : عالی،

امبر : عنبر،   امیت : امید،   نوشروان : انوشیروان،   بهزات : بهزاد،

بهلور : بهلول،   پردوس : فردوس،   پنڈوک : پندک،

پیروزه : فیروزه،   کریم بکش : کریم بخش،   تنگهی : تنگی،

جُمّا : جمعه،   سوالی : صالح،   سبزالی : سبزعلی،   سدگنج : صدگنج،

سرپراز : سرافراز،   سیدمهمد : صیادمهمد،   شگرالله : شکرالله،

شیرن : شیرین، گزلباش : قزلباش،   گمشاد : غمشاد،   گمناز : غمناز،

لال مهمد : لعل محمد، مهتاپ : مهتاب،   هوبیار : خوبیار،  هداهیر : خداخیر،

هُدادات : خداداد.

30ـ واژۀ هندی

گنگو، نتو

31ـ واژۀ عربی

الّاه، ابدرهمان، ابدلّاه، مهمد، اهمد، ابدسَّمد، آدم، اسهاک، درویش، پکیر، اید، پاتمه، جنت، شابان، رمزان، پاروک، ازمان، ایوب.

32ـ واژۀهای ترکی

بی بی، مگل، باییان، توتا، گاجی، ایلتاز، بیگم، بلگاک، بیک، مهمد، الم بیک، چنگیز، دریهان، شاگاسی، تیمور، تایماس، بهادر، بایان در.

33ـ بسامد واژۀهای که بیشترین بسامد را در نامگذار بلوچی داشته اند.

خداوند 100 مورد، خدایان غیراسلامی 3 مورد، دیگر پیامبران 15 مورد، پیامبر اسلام 66 مورد، شاه 66 مورد، وش و گَل (به معنی شادی و خوشی) 10 مورد، گم (غم) 14 مورد، سنگها. لال 17 مورد، زر(طلا، سکۀ طلا) 23 مورد، بانو 14 مورد، دل 22مورد، ماه 30 مورد، صوفیگری 63 مورد، گُل 60 مورد، دُرّ (مروارید، یگانه، بی نظیر) 26 مورد، حیوانات 135مورد، درختان، بوته و گلها 75 مورد، ناز 25 مورد، روز(ru:z) شمس (sama) به معنی خورشید: 10 مورد، هور(hur) به معنی حوری بهشتی: 13مورد، نور(nur) 20 مورد، دُرّ (dorr) 26 مورد، زَر (zar) 23 مورد، فلزات و سنگهای قیمتی 25مورد، میر (mir) بعنوان پبشوند و پسوند 30 مورد، خاتون 26 مورد، بی بی 34 مورد، هان 47 مورد، اسامی با منشاء غیر اسلامی 8 مورد.

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:11 | |







ضرب المثل بلوچي

۱:هر مبے جهل ءَ مچار ، هشتر ببے دیرءِ بچار

معنی فارسی :

مانند الاغ جلوی پایت را نگاه نکن ، مانند شتر باش و دور دست را بنگر (یا ، در انجام امور روزمره عاقبت اندیش و حسابگر باش )

۲:دپ پلیں بهار گاهے

معني فارسي :

آدم خود ستایی است

"

۳:پیر بیتے ، میر نبیتے

معنی فارسی :

علی رغم سن زیادی که داری ، باز هم رفتار و کردار کودکانه ای داری

۴:زامات که نوک انت ، وسیگ گنوک انت 

رند چه شش ماهءَ وسیگ رﮢوک انت

معنی فارسی :

مادر زن در شش ماه اول دامادش را بسیار دوست دارد ولی پس از گذشت شش ماه غر و لندش شروع می شود

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:5 | |







مجموعه بازي هاي بلوچي

۱-(چاردارو)کتار : که درواقع بصورت شطرنج بین دوتا چهارنفر بازی می شود.

2-چوک : با چهارعدد چوب توسط چهاربازیکن بازی می شود.

3-کپک : گرفتن پای چپ با دست راست که با دست چپ به حریف حمله کرده که مشابه کودی زابلی است .

4- کشتی محلی : گرفتن دست به بند یا کمربند شلوار حریف

5-قائم بوشک(پترتكا)

اهداف بازي : پرورش اعتماد در كودكان به هنگام تنهايي ، زايل كردن ترس در تاريكي ، تقويت جسماني

تعداد بازيكنان : 5 الي 10 نفر

سن بازيكنان : 6 ساله به بالا

ابزار : ندارد

محوطه بازي : مكاني مانند كوچه یا باغ . حتي اتاق هاي ساختمان

شروع بازي : بچه هاي دواطلب بازي ، در محوطه ی كه داراي كمينگاه و درخت و كنج و غيره . جهت قايم شدن را انتخاب میکنند ، بچه ها دور هم جمع شده و به قيد قرعه ، مانند سنگ انداختن ، يا شير و خط يكي را به عنوان شروع كننده بازي انتخاب مي كنند .

شروع كننده در محلي كه توسط همه ي بازيكنان مشخص مي شو.ند ، روي ديوار يا روي تنه درخت پشت به بچه ها ايستاده و چشمانش را مي بندد و با كف دست چشمان خود را مي گيرد تا جايي را نبيند و بنابر قرار داد مثلاً از 1 تا 20 مي شمارد تا ساير بازيكنان در اين فرصت خود را مخفي كنند .

سپس مي گويد : قايم شدين ؟ بيام يا نه ؟ چنانچه جوابي نشنيد به اين مفهوم است كه همه قايم شده اند و شروع به جستجو مي كند و هر كدام را كه پيدا كند بايد دست به همان بازيكن بزند تا او را بسوزاند و اگر نتواند كسي را بسوزاند آن شخص جايش را با شروع كننده بازي عوض مي كند و باز بازي از اول شروع مي شود .

قديمي ترين نام اين بازي شرماسك است كه قدمت هفتصد ساله دارد . در بعضي مناطق اين بازي توسط بزرگسالان نيز اجرا مي شود .

 6- هفت سنگ بازی(نر گولی)

 اهداف کلی: ایجاد روحیه همکاری، تقویت و مهارت در نشانه گیری و بهبود سرعت

تعداد بازیکن: 4 الی 16 نفر

سن بازیکنان: 6 الی 15 ساله

ابزار لازم: یک عدد توپ تنیس یا یک جوراب پر شده با پارچه

محوطه بازی: جایی مانند حیاط مدرسه

شرح بازی: افراد به دو گروه مساوی تقسیم شده و هر کدام یکی از بازیکنان خود را به عنوان سردسته و رهبر برمی گزینند. یک گروه در فاصله ی معینی از محل هفت سنگ، که روی هم چیده شده اند قرار می گیرند تا به نوبت با توپ تنیس سنگها را مورد هدف قرار داده و بزنند.

گروه دوم نیز در پشت هفت سنگ، منتظر نتیجه اند تا هرگاه توپ پرتاب شده توسط گروه اول به هفت سنگ برخورد نکرد، فوراً جایشان را با آن گروه عوض کنند. ولی اگر برخورد کرد و آرایش آنها را برهم زد، توپ را بردارند و با پاسکاری و هدف گیری سعی کنند نفرات گروه اول را با توپ بزنند که اگر اصابت کند، از دور بازی اخراج می شود.

و همچنین نفرات گروه اول در هر فرصتی که به دست آورند به سراغ سنگها می روند تا انها را روی هم بچینند و یک امتیاز بگیرند و مشخص است که برای انجام چنین کاری، یکی از دوستان بایستی خود را به خطر انداخته و یارش را در مقابل ضربات توپ پوشش دهد و چنانچه اگر باز هم مورد ضرب توپ قرار گرفت و از بازی اخراج شد، دیگری کار را به اتمام می رساند ولی اگر دیگر بازیکنی نمانده باشد، بازی تمام و در دور بعدی جای و نقش گروه ها عوض می شود.

در پایان، گروهی که زودتر 7 امتیاز را کسب نماید برنده است.

  7-وسط بازی(ستوک).

  اهداف کلی: انعطاف پذیری بدن، ایجاد هماهنگی بین اعضا و اعصاب و دقت در نشانه گیری

تعداد بازیکن: 8 الی 40 نفر

سن بازیکنان: 9 الی 15 ساله

ابزار لازم: یک توپ

محوطه بازی: 15 × 10 متر

شرح بازی: بازیکنان یا دانش آموزان به دو گروه مساوی تقسیم می شوند و به قید قرعه یا شیر و خط یکی از گروه ها در وسط محوطه بازی می ماند و گروه دیگر، در دو قسمت، به طرفین عرضی محوطه ی بازی روانه می شوند.

شروع بازی با پرتاب توپ به وسیله یکی از بازیکنان گروه کناری آغاز می شود. گروه کناری سعی بر این دادر که با نشانه رفتن و زدن افراد گروه وسطی باعث سوختن و اخراج آنها بشوند.

و تلاش گروه داخلی هم بر این است که با حرکات سریع از اصابت توپ در امان بمانند و چنانچه اگر یار سوخته داشته باشند با ایثار و گرفتن توپ در فضا، که یک امتیاز محسوب می شود، او را به بازی برگردانند.

حال، شاید به این مرحله از بازی رسیده باشیم که تنها یک نفر از گروه وسطی، در داخل میدان بازی باشد که اگر تا 10 شماره پرتاب نتوانند او را هدف گیری بکنند و بزنند، تمامی یاران سوخته ی گروهش را احیا کرده، و همگی در وسط میدان باقی مانده و بازی را ادامه خواهند داد.

گاهاً با در نظر گرفتن موقعیت وسطی ها، به جای نشانه گیری و زدن حریف وسطی، توپ را برای فریب و شیرینکاری هم که شده به دوستان مقابل پاسکاری می کنند تا آنها حسابشان را برسند.

اما مقررات بازی:

- اگر تمامی بازیکنان وسطی در محدوده ی میدان باشند، هر توپ گرفته شده به عنوان یک امتیاز ذخیره ی ضد اخراجی محسوب می شود و اخراجی و اخراج ها را به تأخیر می اندازد.

2 -گرفتن توپ پس از برخورد با زمین موجب سوختن بازیکن است.

در دور بعدی جای دو گروه عوض می شود

برنده گروهی است که در مدت زمان کوتاهی، بازیکنان گروه وسطی را زده و بازی را زودتر تمام کرده باشند.

8-طناب کشی (طناب کشگ)

 اهداف کلی: رشد اجتماعی کودک، پرورش ماهیچه ها، افزایش نیروی استقامت ،ایجاد زمینه برای تلاش و رقابت سالم

تعداد بازیکن: 6 الی 8 نفر

سن بازیکنان: 7 الی 13 ساله

ابزار لازم: یک رشته طناب به طول 3 متر و یک قطعه گچ

محوطه بازی: هوای آزاد

شرح بازی: در این بازی کودکان هم سن و سال، به دو گروه مساوی تقسیم می شوند و به صورت دو گروه ستونی روبروی هم قرار می گیرند (بهتر است نفرات اول قدری قوی تر باشند)

خط وسط به وسیله ی گچ مشخص می شود.

دو گروه از دو طرف طناب را می گیرند و با سوت  شروع به کشیدن طناب به طرف خود می کنند.

در این بازی گروهی برنده می باشد که طناب را آنقدر کشیده باشند که نفر اول گروه مقابل، از خط وسط گذشته باشد.

9-گرگم به هوا(گلدیکا)

اهداف کلی: بهبود عمل ها و عکس العمل ها

تعداد بازیکن: 10 الی 30 نفر

سن بازیکنان: 7 الی 13 ساله

ابزار لازم: ندارد

محوطه بازی: 30 × 20 متر

شرح بازی: ابتدا بازیکنان در محل بازی جمع می شوند و یکی از آنها به قید قرعه با عنوان گرگ معرفی می شود. او تلاش می کند سایر بازیکنان را که در محوطه بازی پراکنده هستند تعقیب و از پشت با دست لمس کند. البته بچه ها موقعی از دست گرگ در امان هستند که:

1 -در جای بلندتری نسبت به گرگ بایستند

پس چنانچه فردی توسط گرگ لمس و یا از خط محدوده خارج شد به جای گرگ انجام وظیفه می نماید

2 -برای شیرینی و جذابیت بازی می توان از چاشنی (استوپ و استارت) در مواقع خطر استفاده کرده و با گفتن آن گرگ را مجبور به صبر و انحراف کنند.

10-سه دارو(کتار)

 اهداف کلی: تمرکز حواس و انجام مسابقه سالم

تعداد بازیکن: 2 نفر

سن بازیکنان: محدودیتی ندارد

 ابزار لازم : ۳ مهره سفید - سه مهره سیاه

شرح بازی : ابتدا بر روئ زمین شکل مورد نظر را با گچ و یا با چوب روی خاک میکشیم

هر دو بازیکن دارای ۳ مهره مشابه با رنگهای مختلف هستند . به قید قرعه یکی از آنها با قرار دادن یکی از مهره ها در نقطه مرکزی مربع (اگر حرفه ایی باشد )که بر تمام نقاط تسلط دارد بازی را شروع می کند و نفر دوم مهره خود را در گوشه ها (اگر حرفه ایی باشد )که از لحاظ موقعیت در رده دوم قرار دارد می گذارد و نفر اول یکی دیگر و از گوشه ها و ...

این بازی به همین منوال ادامه می یابد تا هر سه مهره خود را در محل تلاقی خطوط کاشته باشند و پس از ان هر کدام در نوبت خود با جابجا کردن  کردن مهره ها سعی میکند که هر سه مهره خود را روی یکی از خطوط مستقیم ردیف کند و لذا هر کدام این کار را انجام دهد یک امتیاز گرفته و در نهایت هر کس زودتر به امتیاز مورد نظر برسد برنده شد.(البته ۹دارو و ۱۲ دارو هم داریم و تقریبا به همین شکل بازی می کنند . ایرندگان بزرگ .)

11-یک قل دو قل( چیند)

ابزار بازی 5 عدد سنگ گرد و کوچک

اهداف: سرگرمی و تمرگز حواس

تعداد بازی کن 2 تا چند نفر

شرح بازی: بازی را یکی ازبازیکن ها شروع می کند،5 سنگ را بر روی زمین پخش کرده و یکی از این سنگها را برداشته و کمی به هوا پرتاب کرده و هر بار یکی از سنگها را برداشته که به این مرحله یک قل می گویند، و اگر سنگ بر زمین بیفتد فرد سوخته و بازی را بازیکن دوم شروع می کند, در مرحله دوم سنگها را به مانند مرحله اول بر روی زمین پخش کرده ویکی از سنگها را برداشته و سنگ را به هوا پرتاب کرده و دو سنگ از چهار سنگ را برداشته و دوباره دو سنگ دیگر را برداشته که به این مرحله دو قل می گویند, و در مرحله سوم سنگها را به مانند مراحل قبل بر روی زمین پخش کرده و یکی را در دست گرفته و به هوا پرتاب کرده و سه سنگ را از روی زمین برداشته و یک سنگ  باقیمانده دیگر را نیز به همین ترتیب از روی زمین برداشته که به این مرحله سه قل می گویند در مرحله بعدی چهار سنگ را در کف دست قرار داده و سنگ دیگر را بین انگشت شصت و سبابه قرار داده و به هوا پرتاب کرده و چهار سنگ دیگر را روی زمین قرار داده و سنگ پرتاب شده را با دست گرفته و دوباره به هوا پرتاب کرده و چهار سنگ را از روی زمین برداشته که به این مرحله چهار قل می گویند، در مرحله بعدی 5 سنگ  را در کف دست گذاشته کمی به هوا پرتاب کرده و با پشت دست سنگها را گرفته و دوباره سنگها را کمی به هوا پرتاب کرده و با کف دست سنگها را گرفته و به تعداد سنگهای که با پشت دست گرفته ایم امتیاز کسب نموده و اگر سنگها بر روی زمین بیفتد بازیکن سوخته و نفر بعدی بازی را شروع  می کند.

                                                                         

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:3 | |







مردان خدا


به نا م هستی جاودان

                                                مردان خدا

                                                    

           مردان خداپرده ی پنداردریدند                     یعنی همه جا غیرخداهیچ ندیدند 

      

      هردست که دادندازآن دست گرفتند                    هرنکته که گفتندهمان نکته شنیدند             

 

         فریادکه دررهگذرآدم خاکی                          بس دانه فشاندندوبسی دام تنیدند

 

       همت طلب ازباطن پیران سحرخیز                   زیراکه یکی راز دوعالم طلبیدند

 

      زنهارمزن دست به دامان گروهی                      کزحق ببریدندوبه باطل گرویدندEquation 1

 

      چون خلق درآیندبه بازار حقیقت                        ترسم نفروشند متاعی که خریدند

 

کوتاه نظر غافل ازآن سروبلنداست                   کاین جامه به اندازه ی هر کس نبریدند  

 

     مرغان نظربازسبک سیرفروغی                        از دامگه خاک برافلاک پریدند    

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 16:1 | |







درس رياضي را چگونه مطالعه كنيم

درس ریاضی را چگونه مطالعه کنیم؟

 

روش مطالعه پسختام :

روش مطالعه ی پسختام از معروف ترين روش هاى بهسازى حافظه و از جمله روش هایی است که امروزه به بسیاری از دانش آموزان و دانشجویان در سراسر دنیا توصیه می شود. مراحل این روش به شرح زیر است:

 

1-     پیش خوانی :

 

یعنی درسی را که قرار است فردا در کلاس تدریس شود، امشب بخوانیم.

سؤال : روزنامه وار بخوانیم یا امتحان وار؟

-       هیچ کدام. آن مطلب را بخوانید. درست مثل موقعی که کاتالوگ یک وسیله ی برقی جدید را می خوانید تا از نحوه ی کار با آن سر در بیاورید.

مزیت پیش خوانی :

حتما برای شما اتفاق افتاده است که پاسخ های برگه ی امتحانی را چند بار مرور کرده اید سپس آن را تحویل داده اید ولی بعد مشاهده می کنید که در برخی قسمت های ساده نظیر علامت + یا و ... بی دقتی کرده اید. دلیل چنین اتفاقاتی این است که ما به مطالب آشنا چندان توجه و دقت نمی کنیم. ولی در پیشخوانی عکس این موضوع اتفاق می افتد یعنی به دلیل نا آشنا بودن مطلب دقت و توجه ما افزایش      می یابد.

 

2-     سؤال کردن :

 

پس از پیش خوانی لازم است دو نوع سؤال برای خود طرح کنیم:

الف) سؤالاتی که پاسخ آن ها را می دانم

ب) سؤالاتی که پاسخ آن ها را نمی دانم. 

مثلاً در درس مورد نظر نوشته شده است : « ... طرفین رابطه را در x ضرب                                                             

می کنیم.( ) ...»

در اینجا شما متوجه نمی شوید چرا ( ) است. بنابراین پاسخ این سؤال مبهم است و در دسته ی سؤالاتی که پاسخ آن را نمی دانید قرار می گیرد.

فردا که به مدرسه می روید هنگام تدریس دبیرتان توجه شما بیشتر معطوف درس است چون              می خواهید جواب سؤالاتی را که در ذهن تان است بگیرید.و پس از اتمام درس می توانید بقیه ی سؤالات مربوط به این مطلب را در همین جلسه بپرسید واشکالاتتان را برطرف نمایید.

نکته ی قابل توجه این است که اشتباهات ما بیش تر در ذهن و حافظه مان می ماند ( مانند اشتباهاتی که در برگه ی امتحانی ما رخ داده است و تا مدت ها در ذهن ما باقی است). از این رو اشتباهات ادراکی و سؤالات و ابهاماتی که در پیش خوانی داشته ایم به ثبت مفاهیم در ذهن و حافظه ی ما کمک شایانی         می نماید.

همچنین پیش خوانی و طرح سؤال باعث می شود ما در کلاس کم تر صحبت کرده، تمرکز بیش تری داشته باشیم.

 

3-     خواندن :

 

4-     تفکر :

 

حتی اگر دو مرحله ی قبل را به خوبی اجرا نکردید.بهترین کار حل نمونه سؤالات کتاب درسی است. اگر پاسخ تمرینات کتاب درسی تان را به خوبی می دانید به سراغ نمونه سؤالات امتحانی کتب دیگر بروید.

این روش آماده سازی تدریجی برای امتحان است و شما را به خودآموزی سوق می دهد.

5-     از بر گفتن :

بعد از خواندن، مطلب به حافظه ی کوتاه مدت شما می رود.می بایست 2 ساعت بعد از خواندن، یک روز بعد، یک هفته یا 10 روز بعد دوباره مطلب را از بر بگوییم تا پس از حدود یک ماه آن مطلب به حافظه ی بلندمدت ما برود.

برای نظم بخشیدن به این کار می توانید از جعبه ی « لایتنر» یا جعبه ی « بهیاد» استفاده کنید. البته این جعبه ها به درد دانش آموزان منظم و اهل برنامه ریزی دقیق می خورد.

 

6- مرور

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 23:41 | |







كد تقلب بازي جي تي آي 4

 

 abitdrieg     هوای آفتابی

ahairdresserscar  ترافيک کم

airshipپرواز قایقها

alovelydayبهترين آب و هوا

apleasantdayهوای خوب

aspirineسلامتی

betterthanwalkingاتومبيل مخصوص گُلف

bigbangانفجار تمامی اتومبيل ها

booooooringتامی مست ميشود

cantseeathingهوای مه آلود

catsanddogsهوای طوفانی

certaindeathتامی سيگار بکشد

chasestat؟؟؟

cheatshavebeencrackedتبديل شدن به ريکاردو دياز

chickswithguns؟؟؟

comeflywithmeاتومبيل پرواز ميکند

deepfriedmarsbarsتامی چاق ميشود

fannymagnetتشکيل باند خيابانی تامی

fightfightfightمردم با هم دعوا ميکنند

foxylittlethingتبديل شدن به مرسدس

getthereamazinglyfastاتومبيل رالی ۱

gettherefastشورولت کامارو

gettherequicklyاتومبيل رالی قديمی ۱

getthereveryfastindeedاتومبيل رالی ۲

greenlightتمامی چراغها سبز ميشوند

gripiseverythingدست فرمان تامی بهتر ميشود

hopingirlمردم سوار وسيله شما ميشوند

icanttakeitanymoreمردن

idonthavethemoneysonnyتبديل شدن به سانی فورلّی

ilooklikehilaryتبديل شدن به هيلاری کينگ

iwantitpaintedblackتمامی وسائط نقليه مشکی ميشوند

leavemealoneستارهای شما کم ميشوند

lifeispassingmebyزمان سريعتر ميگذرد

loadsoflittlethingsتغيير اندازه چرخها

looklikelanceتبديل شدن به لَنس وَنس

miamitrafficمردم خطرناک رانندگی ميکنند

mysonisalawyerتبديل شدن به کِن روزنبرگ

nobodylikesmeمردم شما را کتک ميزنند

nuttertoolsسلاح های مدرن

onearmedbanditتبديل شدن به فيل کاسادی

onspeedبازی تند ميشود

ourgodgivenrighttobeararmsمردم به مسلّح ميشوند

panzerتانک

preciousprotectionجليقه ضد گلوله

professionaltoolsسلاح های حرفه ای

programmerتامی لاغر ميشود

rockandrollcarتبديل شدن به ليموزين

rockandrollmanتبديل شدن به جِز تورنت

rubbishcar؟؟؟

seawaysاتومبيل ميتواند روی آب حرکت کند

stilllikedressingupتغيير شکل

thelastride؟؟؟

thugstoolsسلاح های کلاسيک

travelinstyleاتومبيل رالی قديمی ۲

weloveourdickتبديل شدن به ديک

wheelsareallindeedاز کلّ اتومبيل فقط چرخ ها نمايان باشد

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:36 | |







طالع بيني از روي حرف اول اسم شما

طالع بینی از روی حرف اول اسم شما
طالع بینی انسانها و شناخت خصوصیات آنها از روی حرف اول اسم آنان!!!!
توجه : در این روش به دلیل وجود نداشتن حروف "گ.پ.چ.ژ"باید به جای این حروف معادل فارسی آنما را قرار دهید .مثال : (ژچ گ)=ج (پ)=ب.
الف: خوش اخلاق و خوش رفتار و در باطن میانه رو و با همه ملاحظه کند و خونگرم میباشد و با همه کس زود صمیمی میشود ودر زندگی در جنگ و جدال و گفتگو به سر میبرد و پیراهن سیاه بر او نامبارک می باشد و محنت بسیار می کشد و هر چه را طلب کند زود بیابد و مریضی وی همیشه در باد قولنج گردن وپهلو می باشد.
ب : فردی خوش قیافه و زیبا وبا محبت و رفیق باز و همیشه مغرور و جیب او خالی و قدر مال دنیا را نداند.
ج : فردی باشد زیبا و خوش اخلاق وبا محبت و او همیشه از مریضی شکم رنج میبرد و این مریضی هر چند وقت یکبار اشکار میشود و دو وجه دارد یا سیاه چهره و قوی استخوان یا سفید پوست و بزرگ اندام و همیشه سرگردان واشفته می باشد و از کار خود حیران است.
د: او فردی با دیانت و پر فکر وبشاش و زیبا چهره و جنگجو است و قدر مال دنیا را نمی داند و همیشه در حال ترقی می باشد.
ه : او فردی است که همیشه اطرافیان را امر و نهی کند و زیبا چهره وتند خو و اتشی مزاج و طبع او گرم میباشد.
و: فردی است که همیشه به دیگران کمک می کند و گاهی مغرور میشود و زبان بد پشت سر او باشد و دیگران بدی او را میگویند.
ز: زیبا و خوش اخلاق و با محبت و خونگرم و در هر کاری مقرراتی است و در زندگی برای او سحری می کنند و در زندگی شکست بزرگی می خورد و همیشه از درد سر و زانو در عذاب میباشد و نسبت به زندگی دلسرد می گردد و حیران و سر گردان میشود.
ت: او فردی است خوش جهره و خوش اخلاق کم خواب و هرگاه مرتکب گناه میشود سریع توبه میکند و اگر دل کسی را برنجاند بسیار نگران و در پی ان است که دلجویی کند و همیشه احساس تنهایی عجیبی در خود دارد.
ث: فردی است ثابت قدم و پر اراده و در هر کاری ثابت قدم می باشد خوش اخلاق و پر عقل است و پیشانی او پهن میباشد و در زندگی هرگز محتاج نخواهد شد.
ح: او فردی زیبا و خوش اخلاق و حق گو و کینه ای و حرف را در دل نگه دارد و همیشه در بحث و جدل وجنگ به سر میبرد.
خ: فردی است زیبا چهره با چشمانی درشت با محبت و مقرراتی و هر چه سعی میکند رزقش بسیار شود موفق نمی شود و او فردی است عشقی و تنبل و کاهل در کارها و باید این کار را ترک کند تا در زندگی موفق و سر بلند شود.
ر: او فردی است خوش اخلاق میانه رو و اتشی و همیشه اطرافیان در پشت سر او بد گویی کنند و او فردی است طمعکار و زیبا چهره وخوش گذران و اگر ایمان خود را حفظ کند به هر مقام و منزلتی که بخواهد میرسد و دست او همیشه از پول دنیا تهی است.
س : او فردی میباشد پر استعداد و با ذوق و سلیقه و همیشه بهترین اجناس را انتخاب می کند و بسیار مغرور ومتکبر میباشد و هر کاری که میل داشت انجام میدهد و با اطرافیان خود در نزاع و لجبازی بسر میبرد فردی باشد اتشی مزاج و همیشه در چشم اهل واعیان پر هیبت به چشم میاید.
ش: او فردی است مشفق ومهربان و جنگجو و عصبانی و خونگرم و زبان او تلخ است و هر چه در دنیا به او ضرر برسد از دست و زبان خود میخورد و اگر زبان خود را نگه دارد از بلا محفوظ میماند و بسیار لجباز است.
ص : فردی است حرف شنو و دهن بین و هرکس هر حرفی را با او در میان بگذارد سریع باور میکند نترس و خشن و خوش اخلاق و با محبت و همیشه در حال ترقی و فکر میباشد.
ض : او فردی است خوش اخلاق و زیرک ودانا وکینه توز و همیشه نگرانی خود را در ظاهر بروز نمیدهد و پیشانی او پهن است و کمان ابرو دارد و در کارها بسیار دقیق میباشد و هرگز یاد خدا را فراموش نمی کند و به دنبال هر کار زشتی توبه می کند و فردی زرنگ است.
ط :او فردی است پاک و خوش اخلاق و عشقی و خوش گذران و خو نگرم و پیراهن سیاه براو خوشایند نیست و دوستی بسیار میکند.
ظ : او فردی است که ظاهر و باطنش یکی است و خشک ومقرراتی میباشد و اطرافیان پشت سر او بد گویی کنند و قدر مال دنیا را نداند و در سینه و اعضا خالی دارد که نشان اقبال است و دنبال دوست رود و خواهان ان است که با دوستان تفریح کند.
ع : او فردی باشد بلند مرتبه و پر گذشت و خوش اخلاق و بخشنده و مقرراتی وخشک و او هرگز قدر مال دنیا را نمیداند و در دوستی با دیگران پاینده و متعصب و در اول زندگی رنج بسیار کشد و قدر مال دنیا را نداند.
غ: زیبا چهره با گذشت و خشک و مقرراتی و احساس نا امیدی کند در فکر میرود و به گذشته واینده خود می اندیشد دانا وعالم است و زندگی را با صلح وصداقت دوست دارد.
ف : او فردی است اتش مزاج و تند خو و جاهل و زیبا چهره و جنگ جو و خون گرم و نترس از ناحیه هر چند وقت یک بار مریض و رنج میکشد و در زندگی چند بار شکست میخورد ولی در اینده به مقام و منزلت خوبی میرسد.
ق: فردی است قادر وتوانا و زیرک و دانا و در هر کاری نقشه بسیار میکشد و موفق میشود هم زیباست و هم خوش اخلاق و فردی است خوش گذران و قدر مال دنیا را نداند و گاه گاهی با ملایمت و یا خصومت برخورد میکند.
ک: او فردی است زیبا وخوش اخلاق و زیرک و دانا و زیرک و خشک و مقرراتی و زبان او تلخ است و همیشه دیگران از زبان او در عذاب میباشند با یک کلمه حرف دیگران را برنجاند و همیشه در حال ترقی و فعالیت باشد.
ل: فردی است زیبا چهره و خوش اخلاق و یکدنده و همیشه جدایی اختیار کند و غرور خاصی دارد قدر مال دنیا را نمی داند و همیشه متعصب اطرا فیان نزدیک خود میباشد.
م : خوش اخلاق و با محبت و خون گرم ونترس و همیشه اطرافیان پشت سرش بد گویی کنند و در روبرو از او تعریف و تمجید کنند او فردی باشد خوش چهره و چشمان درشتی دارد و در کارهای خود همیشه کاهلی دارد و زود عصبانی میشود و سریع خاموش میشود عشقی میباشد و در تمام کارها تقاضای کمک کند.
ن: او فردی است زیبا و خوش اخلاق و کینه توز و دم دمی مزاج میباشد گاهی اوقات بسیار خوب و گاهی اوقات بسیار بد و مقرراتی وخشک میشود همچون قاضی میباشد ودر حقوق خود ودیگران به میزان برخورد کند.
ی :او فردی است پر فکر وزیبا و با هر کس در افتد بر او غالب گردد دم دمی مزاج میباشد و گاهی بسیار خوب و گاهی بسیار خشک و مقرراتی است او فردی است چهار شانه و از مریضی شکم گاه گاهی رنج میبرد.


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:33 | |







تونل وحشت روح وجن

روح و جن

از جن نترسید " كاری كنید جن از شما بترسد

تونل وحشت

 

سالها پیش در شهر سن دیگو از ایالات متحده پسربچه فقیری در روبروی شهر بازی

در زیر باران ماه نوامبر مشغول گلفروشی بود. روز شکرگذاری بود و

همه مشغول جشن و پایکوبی بودند. پسرک که فرانک نام داشت با حسرت

به بچه هایی که همراه پدر و مادرشان با شادی به شهر بازی میرفتند نگاه میکرد.

از شدت سرما نوک دماقش سرخ شده بود و میلرزید.هیچکسی ازش گل نمیخرید.

تا اینکه یک ماشین گرون قیمت کنارش ایستاد و . . .

 

سالها پیش در شهر سن دیگو از ایالات متحده پسربچه فقیری در روبروی شهر بازی

در زیر باران ماه نوامبر مشغول گلفروشی بود. روز شکرگذاری بود و

همه مشغول جشن و پایکوبی بودند. پسرک که فرانک نام داشت با حسرت

به بچه هایی که همراه پدر و مادرشان با شادی به شهر بازی میرفتند نگاه میکرد.

از شدت سرما نوک دماقش سرخ شده بود و میلرزید.هیچکسی ازش گل نمیخرید.

تا اینکه یک ماشین گرون قیمت کنارش ایستاد و از پشت پنجره یک زن خوشرو

با شادی گفت: تنکسگیوینگ مبارک پسر کوچوله من کل گلارو میخرم.

پسرک از شدن خوشحالی داشت در پوست خود نمیگنجید.

و دسته گلو به آن زن داد و زن هم چند دلار بهش داد و با لبخندی خداحافظی کرد و رفت.

فرانک با شادی و با تمام قدرت اسکناسها رو در دستش مچاله کرد و بسمت شهر بازی

قدم برداشت. همان لحظه صدایی از آنور خیابان بگوشش رسید:

هی فرانک کجا میری؟

فلیپ که یجورایی صاحب کارش بود و پولایی که جمع میشد و میگرفت و در عوض

یک جای کوچک مثل یه زیر زمین به بچه هایی مثل فرانک میداد.

فرانک که به آروزش نزدیک شده بود و نمیخواست کسی مانعش بشه شروع به دویدن

کرد و فلیپ هم با عجله بدنبالش دوید اما صدای مهیب ترمز یک ماشین بگوش رسید.

فرانک با تردید و عجله نگاهی به پشت سرش کرد و جسد غرق خون فلیپو دید.

نفس راحتی کشید و به داخل شهر بازی رفت.

زرق و برق چرخ و فلک او را جذب کرد چرخ فلکی که همیشه از دور میدیدش

و همیشه آرزوی سوار شدنش را داشت حالا به آروزش رسیده بود و سوار بر آن

تمام شهر رو میدید خلاصه تمام پولش رو خرج کرد و نصف وسایل شهر بازی رو سوارشد.

تا اینکه به نزدیک در خروجی رسیده بود که صدای جیغ بچه هایی که کنار

یک قطار کوچک و زیبا ایستاده بودند توجهش رو جلب کرد: نه مامان میترسم من نمیامو...

در بالای سر آنجا یک قسمت تپه مانندی بود که بروی تابلویی که جلوی ورودیش

آویزون شده بود نوشته بود: تونل وحشت!

فرانک که احساس غرور میکرد و میخواست برتری خودش رو نصبت به

آن بچه ها ثابت کنه با افتخار به سمت آن قطار گام برداشت و خواست سوار بشه

که یادش افتاد دیگر پولی برایش نمانده. اما نمیتوانست دل از آن تونل جالب بکند.

یواشکی و دور از چشم دیگران از در ورودی تونل داخل شد و بروی ریلها

آرام قدم برداشت درو دیوار آنجا پوشیده از تار عنکبوت با چراغونی و پوشیده از

اسکلت و تابوت بود. فرانک بمدت چند دقیقه کوتاه بروی ریلها قدم زد تا اینکه صدای

حرکت قطار بروی ریل اورا بخود آورد اما دیگه دیر شده بود همان لحظه یکی از مجسمه ها

که با ثانیه شمار کار میکرد از تابوت به بیرون آمد و خنده ای کرد که باعث شد فرانک

از ترس به عقب پرت بشه و پایش به ریل گیر کنه همان لحظه قطار نزدیک و نزدیکتر میشد.

از شدت صدای جیغ و خنده و همهمه کسی حواسش به فرانک کوچولو که بروی ریل

ولو شده بود نبود و قبل از اینکه فرانک جیغ یا حرفی بزنه قطار باهاش برخورد کرد و

بعلت کوچک بودن جسه اش زیر چرخها خورد شد و خونش ریلو پوشوند.

در حین حادثه قطار تکان کوچکی خورد که باز هم متاسفانه کسی متوجه نشد.

جسم فرانک هم بدلیل ساییده شدن با زیر قطار و ضریف بودن زیر ریلها به داخل

خاک بصورت خرد شده فرو رفت و دفن شد.

چند سال بعد هر سال شب تنکسگیوینگ داخل آن شهر بازی یک حادثه اتفاق می افتاد.

از واژگون شدن قطار تا کنده شدن اتاقکهای چرخ و فلک و...

حالا امسال کسانی که آنجا کار میکردند و از قضایا باخبر بودند منتظر حادثه ای تازه بودند.

اما همان روز یک خانواده از فلوریدا به سن دیگو اسباب کشی کردند.

و بی خبر از حوادث شهر بازی با شادی هرچه تمام تر شبانه راهی شهر بازی شدند.

عده ای از خانواده ها هم که از قضایا بی خبر بودند و یا اینکه این چیزا

رو خرافات میدونستند هم آمده بودند.

در آسمان نورافشانها می رقصیدند و موزیکهای شاد فضا رو پر کرده بود.

برق نورافشانها در چشمان شاد بچه ها سوسو میزد.

و هرکدام با یکی دو تا بادکنک سوار وسایل بازی شده بودند.

و هیجان انگیزترین وسیله آنجا قطار تونل وحشت کمترین بازدیدو داشت.

عده ی کمی از بچه ها که میخواستند خودی نشان بدند با غرور سوار شده بودند

و با نگاهی تحقیر آمیز به دیگر همسن و سالیانشان که دست در دست والدینشون

با نگاهی نگران نگاهشون میکردند عبور کردند.

قطار شروع به حرکت کرد و به داخل تونل رفت نور قرمز رنگ ضعیفی در دل تاریکی

سایه انداخته بود. چند لحظه بعد در یک لحظه برق قطع شد و همه جا تاریک شد

صدای جیغ بچه ها و شهربازی رو پر کرده بود.

داخل تونل عده ای با استفاده از فندکهایشان نور زرد رنگ ضعیفی ایجاد کردند.

همان لحظه گلهای رز که پر از خون بود بر سر سواران قطار ریخت.

همه متعجب و نگران به همدیگه نگاه میکردن.

از جلوی واگن اصلی یک جسد از خاک بیرون زد.

پیرمردی جسد گونه با صورتی اسکلتی جلوی اولین واگن ایستاد و باعث شد

شدت فریادها و جیغها بیشتر بشه.

اولین واگن شامل چند پسر جوان بود که صورت هرکدام وحشتزده تر از دیگری بود.

فرانک که حالا برگشته بود تا انتقام بگیرد بدون هیچ رحمی با دو دستش گردن نفر

اولو بطرظ فجیحی شکست و نفر دومو به درون طابوتی که زیر یک مجسمه بود انداخت

و کله ی نفر سومو با دستهای اسکلتیش خورد کرد.

نفر دوم که زیر طابوت افتاده بود شمشیر مجسمه رو برداشت و بسمت فرانک حمله کرد.

و شمشیرو بر سر جمجمه ای فرانک فرود آورد اما شمشیر پودر شد و ریخت زمین!

سپس فرانک با یک مشت که بصورت نفر دومی زد وسط صورت پسر حفره ای ایجاد کرد.

و بینی و دهن و چشم و.. از پشت کلش بیرون ریخت و درجا مرد.

مردم سوار بر واگن قبلی بدو بدو از واگن پیاده شدند و بسمت در خروجی تونل رفتند.

اما با فریاد گوشخراش فرانک سقف تونل فرو ریخت و همه زیر آوار موندند.

فرانک از زیر آوار به آسانی بیرون آمد.

اکثر مردم از ترس در حال فرار بودند اما در خروجیهم بسته بود و مردم زندانی شده بودند.

فرانک بسمت چرخ و فلک بزرگ شهر بازی رفت و با فشردن اهرم وسط چرخ و فلکو بر سر

مردمی که داخل محوطه بودند فرود آورد.

و همه زیر چرخ لک له شدند و مردند.

خانواده باسترز که از شهر فلوریدا آمده بودند در بیرون شهر بازی شاهد این اتفاقات بودند.

و برای خبر کردن پلیس بسمت اولین پاسگاه حرکت کردند.

اما درست جلوی ماشینشون فرانک با صورتی خندان ایستاده بود و با مشتی که بروی

کاپوت زد جلوی ماشین بطور فجیحی غر شد و و ماشین چپ شد و با چند چرخش خورد

و وسط خیابان پهن شد.

سپس بسمت کوهستانهای پشت شهر بازی رفت و در دل جنگل محو شد

چند ساعتی رفت تا به یك قبرستان خراب شده و داغون رسید.

از روی هر سنگ قبری كه رد میشد سنگش ترك میخورد

یا خورد میشد تا اینكه به یك قبر عجیب رسید.

همین كه آمد پایش را روی سنگ بزارد یه دست از خاك بیرون زد و

پاشو گرفت و باعث شد فرانك بزمین بافتد و چشمش به نام

صاحب قبر بیفتد. اون اسم چیزی نبود جز: مانیك آرتود!

سپس دست دیگری از قبر بیرون زد و مانیك با همان صورت

وحشتناك و همان خنده ی همیشگیش بیرون آمد.

با حالتی مرموز گفت: تو كی هستی

فرانك با صدای روح مانندش گفت: فرانك كیتون

مانیك گفت: تو قمرو من چیكار میكنی؟

فرانك گفت: داشتم رد میشدم از اینجای مسخره

[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:32 | |







داستان واقعي روح وجن

روح و جن

از جن نترسید " كاری كنید جن از شما بترسد

یه داستان خیلی باحال پیدا كردم و واستون گذاشتم.عجیب ولی واقعی.برو تو ادامه مطلب ...

زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد .

دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند .

غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم.

در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند .

در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند .

زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است .

گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری .

دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد.

زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود .

در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم .

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:29 | |







افكار جهنمي

افکار جهنمی

حتی جنازه ام برایش دردسر بود نیمه های شب مرا در عمق خاک گذاشت و رویم خاکی نریخت و هراسان رفت...او غسلم نداد او حتی با آب خون هایم را نشست شاید او هم در فلسفه غسل مانده!شب اولم بود و 1ساعت تنهایی سر کردم از خون هایی که روی گوشت بی جانم بود لذت می برم به چشمهای نیمه باز که خشکش زده بود نگاه می کردم می خواستم صورتش که قبل مال من بوده لیس بزنم هم مزه خوبش را بچشم هم صورتش را با زبانم لمس کنم من دست داشتم ولی زبانم دوست داشت این کار را کند خبری از موجوده نیمه زنده نبود بعد مردی آمد مردی که موهایش سفید نبود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود وتا به حال ندیده بودمش امدو بالای سرم نشست نمی دانم به چه فکر می کرد بعد دقیقه ها جسمی که مال من بوده را در اختیارش گذاشتم...

 

صبح مردم بالای سرم جمع نشدن آدمها مرا ندیدند هیچ کدامشان نمی خندیدند از کنار من رد نمی شدند صدای قرآن می آمد صدای قرآن و گریه می آمد صدایی که نباید می آمد ولی آمد.مردم بالای سرم نیامده بودند ولی حالا هستند زیر لبهاشان حرفهای عجیبی می زنند وقتی مرا گذاشت و رفت پوشش داشتم همان لباسهایی که داشتم و حالا ندارم رویم پارچه ای کشیدند که پوشیده باشم آنها نمی دانستند من مرده ام؟!هیچ دعایی برایم خوانده نشد نمی دانم چرا نفرینم می کردند رویم خاک ریختند و لحد را چیدند و رفتند آنها رفتند مردمی که  برایم دعایی نخواندند و رویم خاک ریختند و لحد را چیدند رفتند هوا تاریک شد سال ها گذشت؟!استخوان هایم مانده بود همان مرد آمد همان مردی که نشانه هایش یادم نیست خاک ها را کنار زد،نه می کند به استخوان هایم رسید از خاک جدا می کرد و در کیسه ای شل می گذاشت کارش که تمام شد استخوان هایی که قبل مال من بوده را با خود برد و می خواست در جای دیگر دفن کند چطور می خواست دفن کند این فکر او هم بود با همان کیسه یا استخوانهایم را روی خاک بچیند و بعد....چطور؟!

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:26 | |







مقالات حكايت هاي زيبا وخواندني

 

مقالات

حكايتهايي زيبا و خواندني


آزادی خروس!

بخیلی خروسی کشت و به غلام خود داد و گفت: اگر از عهده ی پختن این خروس خوب برآیی تو را آزاد می کنم. غلام هرچه توانست جدیت کرد تا شاید از بندگی آزاد شود. وقتی غذا حاضر شد بخیل آب خروس را خورد و خروس را به جا گذاشت و گفت: اگر آشی با همین خروس درست کنی آزادت می کنم. غلام شور بای خوبی تهیه کرد، باز بخیل شوربا را خورد و خروس را گذاشت و غلام را آزاد نکرد، برای بار سوم دستور داد با پیکر خروس حلیمی تهیه کند و پیوسته غذاهای رنگارنگ با این خروس دستور می داد و غذا را می خورد و خروس را نگه می داشت. بالاخره غلام به تنگ آمد و گفت: آقای من! دیگر مرا میلی به آزاد شدن نیست، شما را به خدا این خروس را آزاد کنیدو بخورید تا از دست شما راحت شود !


اصناف مردم!

در خبری از امام سجاد علیه السلام نقل شده است که فرمودند: مردم شش طبقه هستند: یک عده شیر صفت اند؛ مثل پادشاهان که می خواهند بر همه غلبه کنند و نمی خواهند مغلوب شوند. یک عده گرگ صفت اند؛ مثل تاجران که هنگام خرید، بر سر قیمت می زنند و هنگام فروش، از جنس خود تعریف می کنند. یک عده روباه صفت اند؛ آنان کسانی هستند که از را دین نان می خورند (دین را دکان و بازار قرار می دهند) و به آنچه بر زبان می آورند، اعتماد قلبی ندارند. یک عده سگ صفت اند؛ مثل کسانی که مردم آزارند و مردم نیز به خاطر زبان شان، مصاحبت با آنها را ناخوش دارند. یک عده خوک صفت اند؛ مثل کسانی که مُخَنَّث اند (نامد و زن صفت هستند ) که به هیچ کار ناپسندی دعوت نمی شوند، مگر این که دعوت را اجابت می کنند. یک عده گوسفند صفت اند؛ مثل کسانی که (توسط ستمگران) مو و کُرکشان کنده، گوشتشان خورده و استخوان شان شکسته می شود. در نتیجه، گوسفند (بی چاره و مظلوم) بین شیر و گرک و روباه و سگ و خوک چه کند ؟!


خرقه ی آتشین

کمیل بن زیاد نخعی نیمه شبی همراه حضرت علی علیه السلام از مسحد کوفه خاج شدند در تاریکی شب از کوچه های کوفه عبور می کردند تا به خانه ای رسیدند از آن خانه صدای تلاوت قرآن به گوش می رسید، معلوم بود مرد پارسایی از بستر راحت برخاسته و باصدایی دانشین و پرشور قرآن می خواند آن چنان که گریه و بغض گلویش را گرفته بود کمیل سخت تحت تأثیر آن صدا قرار گرفت آن مرد این آیه را می خواند: (أ مَّن هُوَ قانِتٌ اناءَ اللَّیلِ ساجِداً وَ قائِماً یَحذَرُ الاخِرَةَ وَ یَرجُوا رَحمَةَ رَبِّهِ قُل هَل یَستَوی الَذینَ یَعلَمُونَ وَ الَّذینَ لایَعلَمُونَ إنَّما یَتذَکَّرُ أُولُوا الألباب) {آیا کسانی که در زیورهای دنیا غرق هستند بهترند} یا آن کسی که در ساعات شب به عبادت مشغول است و در حال سجده و قیام، از عذاب آخرت می ترسد و به رحمت پروردگارش امیدوار است؟! بگو آیا کسانی که می دانند یکسان هستند؟! تنها خردمندان متذکر می شوند. وقتی کمیل این آیه را با آن صدای پرسوز می شنید، چنان دگرگون شد که با خود گفت: ای کاش مویی بر بدن این قاری می شدم و صدای قرآن او را می شنیدم! حضرت علی علیه السلام از دگرگونی حال کمیل به خاطر آن صدای پرسوز و گداز آکاه شد و به او فرمود:

ای کمیل! صدای پراندوه این قاری تو را حیران و شگفت زده نکند؛ چرا که او از دوزخیان است و بعد از مدتی راز این سخن را به تو خواهم گفت. این سخن مولا، کمیل را از دو جهت شگفت زده کرد؛ یکی این که حضرت از دگرگونی درونی کمیل خبر داد و دیگر این که او را از دوزخی بودن آن خواننده ی قرآن باخبر کرد. مدتی گذشت تا این که جنگ نهروان پیش آمد. در این جنگ کسانی که با قرآن سر و کار داشتند علی علیه السلام را کافر خواندند و با او به جنگ برخاستند. کمیل چون سربازی جانباز همراه علی علیه السلام بود و علی که شمشیرش از خون آن کوردلان مقدس مآب سیراب شده بود، متوجه کمیل شد، ناگهان نوک شمشیرش را بر سر یکی از هلاک شدگان فرود آورد و فرمود: ای کمیل! آن کسی که در آن نیمه شب قرآن را با آن سوز و گداز می خواند همین شخص است. کمیل سخت تکان خورد و به اشتباه خویش پی برد و دانست که نباید ظاهر افراد او را گول بزند. او در حالی که بسیار ناراحت بود، خود را روی قدم های بارک حضرت انداخت و از خدا طلب آمرزش کرد .

نقد صوف نه همه صافی و بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد .


صدقه به غیر مومنان

معلی بن خنیس گفت. حضرت صادق علیه السلام در یک شب بارانی از منزل به طرف ظِلّه بنی ساعده حرکت کرد. من آهسته از پی ایشان رفتم، در راه چیزی از آن حضرت بر زمین افتاد، پس فرمود:«خداوند! گمشده را به ما برگردان»، آن گاه پیش رفتم و سلام کردم. فرمود: معلی! تو هستی؟ عرض کردم: آری فدایت شوم! فرمود: جست و جو کن هر چه پیدا کردی به من بده. من هم روی زمین دست کشیدم، متوجه شدم نان زیادی پراکنده شده است. هر چه پیدا کردم به آن حضرت تقدیم کردم، دیدم انبان بزرگی پر از نان است و آن قدر سنگین بود که برداشتنش مرا به زحمت می انداخت. عرض کردم: اجازه فرمایید من بردارم. فرمود: من سزاوار ترم بیا با هم تا ظله ی بنی ساعده برویم. وقتی به آن جا رسیدیم عده ای خوایبده بودند حضرت صادق علیه السلام کنار هر یک از خفتگان یک یا دو گرده نان می گذاشت و می گذشت، به همین ترتیب همه را نان داد و از ظله خارج شدیم. عرض کردم: این ها حق را می شناسند (شیعه هستند)؟ فرمود: اگر حق را می¬شناختند در نمک نیز به آنها کمک می کردیم . بدان که خداوند هیچ چیز را خلق نفرموده مگر اینکه خزانه داری جهت آن آفریده است غیر از صدقه که خود حافظ و نگهبان آن است، پدرم (امام باقر علیه السلام) هرگاه به فقیری صدقه می داد باز از او می گرفت، می بوسید و می بویید و دو مرتبه در دست او می گذاشت. شبانگاه صدقه دادن خشم خدارا فرو می نشاند و گناهان را محو کرده، حساب روز قیامت را آسان می کند و صدقه ی روز، مال و عمر را زیاد می گرداند. عیسی بن مریم علیه السلام از کنار دریا می گذشت گرده ی نان از خوراک خود را در دریا انداخت یکی از حواریون عرض کرد: برای چه این کار را کردید با این که گرده ی نان غذای شما بود؟ فرمود: انداختم تا نصیب یکی از حیوانات دریا شود؛ زیرا این عمل نزد خداوند پاداشی بزرگ دارد .


حفظ اموال با صدقه

حضرت صادق علیه السلام با عده ای که کالای زیادی برای فروش با خود می بردند در سفری همراه بود بین راه اطلاع دادند که دزدان در فلان محل برای غارت کردن کاروان اجتماع کرده اند. همراهان از شنیدن این خبر به طوری آشفته شدند که آثار ترس در صورتشان آشکارا دیده می شد. امام علیه السلام فرمود: نارحتی شما از چیست؟ عرض کردند: سرمایه و کالای تجارتی داریم، می ترسیم از دست بدهیم اجازه می دهید در اختیار شما بگذاریم، اگر راهزنان بدانند آن مال متعلق به شما است شاید چشم طمع نداشته باشند. حضرت فرمود: از کجا می دانید؟ شاید آنها برای سرفت اموال من آمده باشند، در این صورت بی جهت سرمایه ی خود را از دست داده اید، عرض کردند: چه کنیم؟ صلاح میدانید کالای خود را در زمین پنهان کنیم! فرمود: این کار بیشتر باعث تلف شده آن است؛ زیرا ممکن است کسی مطلع شود و آنها را بردارد یا هنگام بازگشت جایش را پیدا نکنید. گفتند: پس چه باید کرد؟ فرمود: بسپارید به کسی که آن راا ز هر گزند و آسیب نگه می دارد و افزایش سرشاری نیز به هر قسمت از آن کالا می دهد، به طوری که هر قسمت آن بیشتر از دنیا و آنچه درآن است ارزش پیدا کند و هنگامی به شما باز دهد که به آن احتیاج دارید. سؤال کردند: آن شخص کیست؟ فرمودند: پروردگار جهان پرسیدند: چگونه به خدا بسپاریم؟ فرمود: بر فقیران و مستمندان صدقه دهید. گفتند: این جا بیچاره و مستمندی نیست که به آنها بدهیم. فرمود: تصمیم بگیرید یک سوم از اموال خود را صدقه بدهید تا خداوند بقیه را از پیش آمدی که می ترسید نگه دارد. آنها تصمیم گرفتند این کار را انجام دهند. فرمود: اکنون به راه خود ادامه دهید. مقداری آمدند، دزدها آنها را دیدند، همراهان حضرت را ترس فرا گرفت، حضرت فرمود: دیگر از چه می ترسید با این که در پناه خداوند هستید؟! همین که چشم راهزنان به حضرت صادق علیه السلام افتاده پیاده شدند دست آن حضرت را بوسیدند و عرض کردند: دیشب پیامبر اکرم صلی علیه و اله را در خواب دیدیم ما را امر کرد که امروز خود را به شما معرفی کنیم، اکنون خدمتتان هستیم تا از گزند دشمنان و راهزنان ایمن باشید. حضرت فرمود: به شما نیازی نداریم کسی که ما را از شما نگهداری کرد از گزند آنها نیز حفظ خواهد کرد مسافران به سلامت راه را طی کردند و یک سوم از کالای خود را صدقه دادند و کالای آنها با سود فراوانی فروخته شد، به یکدیگر گفتند: برکت حضرت صادق علیه السلام چقدر زیاد بود. امام فرمود: اکنون سود و برکت سودا کردن با خدا فهمیدید و پس از این به همین روش ادامه دهید .


حفظ فرزندان با صدقه

محمد بن عمر بن یزید گفت: به حضرت رضا علیه السلام عرض کردم: تا کنون دو پسرم فوت شده اند، اکنون پسر کوچکی دارم. فرمود: برایش صدقه بده وقتی خواستم حرکت کنم فرمود: هر چه خواستی صدقه بدهی به همان پسر بده و بگو با دست خودش به مستمند بدهد؛ اگر چه تکه ی نان یا مشتی از خوردنی یا چیز دیگر باشد؛ زیرا هر چیزی که در را ه خدا داده شود در صورتی که با نیت خالص باشد، هر چند کم باشد نزد خداوند زیاد است.


محاسبات غلط!

حجت الاسلام و المسلمین محسن قرائتی می گوید: رئیس یکی از هیئت های عزاداری پیش من آمد و گفت: برای امسال واعظی خوش صدا می خواهیم. گفتم: سواد چه؟ گفتند: سواد مهم نیست؛ چون ما می خواهیم مجلس شلوغ بشود و کاری به سواد نداریم، ما حساب کرده ایم اکر آبگوشت بدهیم، 200 نفر می آیند و با برنج 400 نفر؛ اما اگر یک آقای خوش صدا بیاید، 700 نفر جمع می شوند !

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:23 | |







داستان در مورد شانس-ازدواج وپادشاه

داستان در مورد شانس - ازدواج و پادشاه

 

دو داستان در مورد شانس

 

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود.

 

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را آزاد مي کنم اگر توانستي دم يکي از اين گاو نرها را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد.

 

مرد قبول کرد. در طويله اولي که بزرگترين بود باز شد . باور کردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي کوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشيد تا گاو از مرتع گذشت.

 

دومين در طويله که کوچکتر بود باز شد. گاوي کوچکتر از قبلي که با سرعت حرکت کرد .جوان پيش خودش گفت : منطق مي گويد اين را ولش کنم چون گاو بعدي کوچکتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.

 

سومين در طويله هم باز شد و همانطور که فکر ميکرد ضعيفترين و کوچکترين گاوي بود که در تمام عمرش ديده بود. پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگيرد...
 

 

اما.........گاو دم نداشت!!!!

 

 

 

زندگي پر از ارزشهاي دست يافتني است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ممکن است که ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود. براي همين سعي کن که هميشه اولين شانس را دريابي.

 

 

 


 

 در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد.

 

بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ...

 

با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت.

 

نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد.

 

ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.

 

پادشاه در ان يادداشت نوشته بود :

 

"هر سد و مانعي مي تواند شانسي براي تغيير زندگي انسان باشد."

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:22 | |







داستان خيانت

داستان زیبای خیانت

 

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.


دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.

قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

نتیجه گیری اخلاقی : سعی کنید گول تکه های گمشده دروغی رو نخورید

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:20 | |







داستان شاهزاده عزيزو فرشته

 

 

داستان

داستان شاهزاده عزیزوفرشته


ملکی بود نیک اندیش روزی ملک به شکار رفته بود که ناگاه خرگوش سفیدی از دست سگ شکاری گریخته خود را به پای وی انداخت شاه اورا نوازش کرد و بنا به اشارت شاه خرگوش را به سرای همایون بردند و جای خوبی برای او تعیین کردند. شبی چون پادشاه در شبستان خود تنها شد ناگهان دید خانمی که از سر تا پا جامه سفید تر از برف پوشیده، پیدا شد خانم جوان در جواب پادشاه که متحیر بود که این زن از کجا آمده گفت: «من فرشته ام آمدم ببینم آنچه مردم در مورد خوبی شما می گویند راست است یا نه؟ به این سبب به صورت خرگوش در آمدم اگر به من رحم نمی کردی می دانستم که شما فرمانروای ستمگری هستید اکنون هر آرزویی دارید به من بگویید تا برآورده کنم»


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:18 | |







سنگسار تابستان

سنگسار تابستان

نیمه‌ی تابستان تورنتو، نشسته روی صندلی کافه‌ای خیابانی، مات روبرویش را نگاه می‌کند. حاشیه‌ی جدول پیاده‌روی خیابان دراز، زیر نورماه تمام، مردی مست قیقاج می‌رود و تلوتلوخوران پیش می‌آید و پیش می‌آید و پیش می‌آید تا


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:17 | |







سه داستان كوتاه

سه داستان كوتاه

 

 به اندازه فاصله زانو تا زمين!

 

روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند:
" فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل
يافتن براي حل مشكل چقدراست؟"

استاد اندكي تامل كرد و گفت:

 

"فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"

 

  آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود. "

 

دومي كمي فكر كرد و گفت:" اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت."

آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:

 

" وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد.

 

بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم...

فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است!"

 

 

 


 

عالم فروتن ...

 

  گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :

 

اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :

 

و اين دانه گندم هم فلان عالم است !

 

و شروع کرد به تعريف از خود .

 

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :

 

 آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...

 



ايمان واقعي ... 

 

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .

 

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

 

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

 

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟

 

مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

 

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:16 | |







داستان عشق

عشق

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه  و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود  sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش  

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سلمان در 20:14 | |



صفحه قبل 1 ... 16 17 18 19 20 ... 22 صفحه بعد